۱۳۸۷ خرداد ۱۰, جمعه

مهتاب




شعر استاد فریدون مشیری












بي تو مهتاب شبي باز از ان كوچه گذشتم



همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم



شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم



شدم ان عاشق ديوانه كه بودم



يادم امد كه شبي با هم از ان كوچه گذشتيم



ساعتي باز در ان خلوت دل خواسته گشتيم



تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت



من همه محو تماشاي نگاهت



اسمان صاف و شب ارام



اسمان رام و زمين رام



بخت بيدار و شب ارام



بخت ارام و زمان رام



خوشه ماه فرو ريخته در اب



شاخه ها دست بر اورده به مهتاب



گل و مهتاب و گل و سنگ



همه دل داده به اواي شباهنگ



يادم امد تو به من گفتي از اين عشق حذر كن



تا فراموش كني چندي از اين شهر سفر كن



لحظه اي خيره بر اين اب نظر كن



اب ائينه عمر گذران است



تو كه امروز نگاهت به نگاه دگران است



باش فردا كه دلت با دگران است



اشك در چشم تو لغزيد



ماه بر عشق تو خنديد



با تو گفتم حذر از عشق ندارم



سفر از پيش تو هرگز نتوانم



نتوانم



روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد



چون كبوتر لب بام تو نشستم



تو به من سنگ زدي من نپريدم نگسستم



باز گفتم كه تو صيادي و من اهوي دشتم



تا به دام تو در افتم همه جا گشتم و گشتم



حذر از عشق ندارم نتوانم



يادم امد كه دگر از تو جوابي نشنيدم



پاي در دامن اندوه كشيدم نه رميدم نه گسستم



رفت در ظلمت غم ان شب و شب هاي دگر هم



نگرفتي دگر از ان عاشق ازرده خبر هم



نكني ديگر از ان كوچه گذر هم



بي تو اما به چه حالي من از ان كوچه گذشتم

۱۳۸۷ خرداد ۸, چهارشنبه

نیمه گمشده

قاصدکهای بهاری

ماهی حوض قدیمی توی حیاط خلوت

شکوفه های گیلاس توی نسیم دلچسب


۱۳۸۷ خرداد ۴, شنبه




۱۳۸۷ خرداد ۲, پنجشنبه

بنوش باده



بنوش باده
بنوش باده به یاد آنچه زیباییست

بنوش باده به یاد آن رخ یاری که بُردست از تو هوشیاری

بنوش باده به پاس آن شبهای تاریکه تنهایی، تنها رفیقت بود

بنوش باده به نام عشقیکه در دل می کند غوغا

بنوش باده بنوش تا غمها روند از ماو ما یکسر نشاطی تازه را در خود فرو ریزیم

بنوش باده که دنیا در کام ما شود پیدا

بسان لحظه ای در دریای طوفان زا

بنوش باده بنوش




بالهای من


من از شعرم بال می سازم



دو بالی برای پروازم



دو بالی برای پر کشیدن



برای رفتن و جَستن



من از شعرم بال می سازم



دو بالی محکم و زیبا



یکیش ایمان و آن یک عشق



من از شعرم بال می سازم



اگر پا در خاک دارم



که او مرا با خود به پرواز خواهد برد



اگر پروازی نباشداگر بندهایی مرا در بند خود دارند



او مرا تا اوج احساسم بالا خواهد برد



۱۳۸۷ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

نادیده گرفتن

در زندگی هر شخصی مواردی یست که موجب آزار فرد میشود
شخص هر تلاشی برای تغییر وضعیت انجام می دهد انگار بیشتر به عقب برمیگردد و نمیتواند از ان فرار کند و یا کمترین تغییری در آن بوجود بیاورد
مثلا در زندگی زناشویی مرد با زنش روی چند مورد مشکل دارد و هر تلاشی که نیز انجام داده است هیچ گونه تاثیری نداشته است و بیشتر باعث آزار طرفین و دلخوری و گاهی تا بیزاری نیز جلو میرود
و یا مثلا در دورو ورمان مسائلی می باشد که به عکس العمل ما بی تاثیر است مثلا گرانی ترافیک آلودگی آب و هوا و یا تعامل بد کشور با کشورهای خارجی و خیلی از چیز های دیگر دقت کنید که منظور من روی مواردی است که شما اصلا تاثیری روی آنها ندارید
یک روش این است که به آنها دقت نکنید و به آنها توجه نکنید و یا بعبارتی به آنها بی توجه باشید و بی تفاوت از کنار آنها بگذرید واجازه کمترین اشتغال ذهنی به آنها ندهید بلکه به هدف خود و به راه مطلوب خود بیاندیشید زیرا حداقل و بهترین منفعت آن اینست که از آرمان خود دور نخواهید ماند و تمرکز خود را معطوف به ایده ال خود کنید
به قول یک ضرب المثل چینی
از تاریکی ننالید بلکه اگر می توانید شمعی روشن کنید
َ

۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۸, شنبه

زندگی



زندگی
زندگی راز نهان بودن من در دل تو

زندگی راز بلند بودن افکار پر اندیشه من در سر تو

زندگی جوهریه پاکی من در ره پر خاطر تو

زندگی جاده خوشبختی من در صف بی نوبت تو

زندگی عطر دل انگیز نفسهای پر خواهش من در سطر خاموشی تو

زندگی موج پر تلاطم من در گرداب پر آشوب دل تو

زندگی داستان بی سطر دل من در دل توست


۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۶, پنجشنبه

چالوس منطقه سینوا- اسفند 1386











برای بدست آوردن محبت خودتان را آنچنان از آن سرشار کنید که آن را همچون مغناطیسی به طرف خود جذب کنید










در سفر زندگی انسان خودش آفرینشش را به وجود می آورد







هیج کس دیگری غیر از خود شما نمی تواند جلوی واقعی شدن تابلویی که خلق می کنید را بگیرد






هر چه که الان هستید نتایج افکاری است که قبلا داشته اید











روی تخته سیاه زندگی خود می توانید هر چه می خواهید بنویسید






۱۳۸۷ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

chalos sineva


۱۳۸۷ اردیبهشت ۱۹, پنجشنبه

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟



چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟

چه کسی پنیر مرا جابجا کرد؟-قسمت اول

اسپنسر جانسون

روزگاری, در زمان های بسیار قدیم, در سرزمینی بسیار دور, چهار موجود کوچک زندگی می کردند که در جستجوی پنیر به درون هزارتوی پر پیچ و خمی راه یافتند تا غذا جستجو کنند و بخورند و شاد شوند.

دوتا ار آن ها, به نام های اسنیف(Sniff) و اسکوری (Scurry) , موش بودند , دوتای دیگر, آدم کوچولوهایی بودند به نام هِم(Hem) و هاو (Haw) که از نظر ظاهر مانند موش ها کوچک بوند ولی روش و رفتار آن ها مثل آدم های امروزی بود.

به خاطر جثه کوچک شان, مشاهده ی کارهایی که انجام می دادند کار ساده ای نبود اما اگر به اندازه ی کافی از نزدیک به آن ها نگاه می کردید می توانستید چیزهای بسیار شگفت انگیزی را در رفتار آن ها ببینید.

موش ها و آدم کوچولوها هر روز اوقات خود را در هزارتوی مارپیچ, در جستجوی پنیر مخصوص خود میگذراندند.

موش ها, اسینف و اسکوری, که هم چون دیگر جونده ها, دارای مغزی ساده, ولی شم و غریزه قوی بودند, مانند اغلب موش ها در جستجوی پنیر سفتی بودند که آن را ذره ذره گاز بزنند و بخورند و لذت ببرند.

آدم کوچولوها, یعنی هِم و هاو, از مغز خود که انباشته از عقاید و باورهای بسیار بود برای جستجوی نوعی پنیر متفاوت که معتقد بودند باعث شادی و موفقیت بیشتر آن ها می شود استفاده می کردند.

موش ها و آدم کوچولو ها به همان اندازه که با هم متفاوت بودند, خصوصیات مشترکی نیز داشتند: هر روز صبح هر کدام از آن ها گرمکن و کفش ورزشی خود را می پوشید و خانه کوچک خود را ترک می کرد و به سرعت در جستجوی پنیر به داخل هزارتوی مارپیچ می رفت.

این هزارتو, کلاف سردرگمی از دالان ها و اتاق ها بود که بعضی از آن ها مملو از پنیر خوشمزه بود. اما زوایای تاریک و راهروهای بن بستی هم در آن جا وجود داشت که بعضی از آن ها انتهایی نداشت و هر کسی ممکن بود در آن جا گم شود.

به هر حال, برای آن هایی که راه خود را پیدا می کردند, هزارتوی مارپیچ اسراری هم داشت که به آنها اجازه ی لذت بردن از یک زندگی بهتر را می داد. موش ها, اسنیف و اسکوری, از روش ساده اما ناکار آمد آزمون و خطا برای پیدا کردن پنیر استفاده می کردند. یعنی ابتدا یک راهرو را جستجو می کردند و اگر خالی بود به راهروهای بعدی می رفتند.

اسنیف با استفاده از دماغ بزرگ خود رد پنیرها را بو می کشید و اسکوری مستقیم به دنبال آن به طرف جلو میدوید. همان طور که انتظار می رفت آن ها معمولاً راه خود را گم می کردند, جهت را اشتباه می رفتند و اغلب به دیوار می خوردند.

اما دوتا آدم کوچولو, هِم و هاو, از روش متفاوتی استفاده می کردند که بر قدرت تفکر آن ها و استفاده از تجربیات گذشته متکی بود. اگر چه , بعضی از اوقات, آنها هم بر اثر عقاید و احساسات شان سر در گم می شدند.

درنهایت, هر کس به طریقی آن چه را که در جستجویش بود پیدا می کرد. هر کدام از آن ها همان نوع پنیری را که دوست داشت در انتهای یکی از راهروها, در ایستگاه پنیر C , پیدا می کرد.

از آن روز به بعد, هر روز صبح, موش ها و آدم کوچولوها لباس گرمکن پوشیده و عازم ایستگاه پنیر C می شدند. طولی نکشید که هر یک از آن ها کار ثابت و مشخص روزانه خود را یافتند.

اسنیف و اسکوری هر روز صبح زود از خواب بیدار می شدند و به داخل هزارتوی مارپیچ می دویدند و همواره همان مسیر همیشگی را دنبال می کردند.

موش ها وقتی به مقصد می رسیدند کفش های ورزشی خود را در آورده آن ها را به هم گره می زدند و دور گردن خودشان آویزان می کردند.

با انجام این کار هر وقت کفش های خود را لازم داشتند به راحتی می توانستند آن ها را پیدا کنند. سپس از پنیر خوردن لذت می بردند.

در اوایل, هِم و هاو, نیز هر روز صبح به طرف ایستگاه پنیر می دویدند تا از خرده پنیرهای خوشمزه ای که در انتظار آن ها بود لذت ببرند. اما بعد از مدتی, آدم کوچولوها راه و روش متفاوتی را در پیش گرفتندو

هِم و هاو, هر روز صبح کمی دیرتر از خواب بیدار می شدند, کمی آهسته تر لباس می پوشیدند و سلانه سلانه به طرف ایستگاه پنیر می رفتند زیرا به هر حال می دانستند که پنیر کجاست و چطور می توان به آن جا رسید.

آن ها اصلاً فکر نمی کردند که این پنیر از کجا می آید و چه کسی آن را در آن جا می گذارد. تصور آن ها فقط این بود که پنیر آن جا خواهد بود. هر روز صبح به محض این که هِم و هاو به ایتسگاه پنیر شماره C کی رسیدند احساس می کردند در خانه خود هستند؛ گرمکن های خود را آویزان می کردند و کفش هایشان را در می آوردند و دمپایی های راحتی خود را می پوشیدند. حالا که پنیر را پیدا کرده بودند بسیار آسوده خاطر بودند. هِم می گفت:« عالیه, در این جا پنیر کافی تا ابد برای ما وجود دارد». آدم کوچولو ها احساس شادی و کامیابی و امنیت می کردند.

طولی نکشید که هِم و هاو, پنیر موجود در ایستگاهC را متعلق به خود دانستند آن جا آن قدر پنیر بود که آن ها سرانجام خانه خود را عوض کردند و در نزدیکی انبار پنیر ساکن شدند و یک زندگی اجتماعی در اطراف آن ایستگاه برای خود درست کردند. هِم و هاو برای این که بیشتر احساس کنند که در خانه ی خودشان هستند . دیوارهای آن جا را با سخنانی درباره ی پنیر تزیین کردند و حتی تصاویری از پنیر در روی دیوارها کشیدند که لبخند به لب آن ها می نشاند. یکی از این دیوار نوشته ها چنین بود:

داشتن پنیر آدم را خوشحال می کند.

هِم و هاو گاه گاهی دوستان خود را به آن جا می آوردند تا پنیرهای روی هم انباشته شده در ایستگاه پنیر C را ببینند و با غرور به آن اشاره کرده و می گفتند: « چه پنیرهای خوشمزه ای , نه؟» و گاهی اوقات در خوردن پنیر با دوستانشان شریک می شدند و بعضی اوقات این کار را نمی کردند.

هِم گفت: « ما استحقاق داشتن این پنیر ها را داریم.» در حقیقت ما برای یافتن این پنیرها مدتی طولانی و با سختی بسیار کار کردیم» بعد تکه ای پنیر خوشمزه ی تازه جدا کرد و خورد.

هِم بعد از خوردن پنیر مانند اغلب اوقات خوابش برد.

هر شب آدم کوچولوها در حالی که تا خرخره پنیر خورده بودند؛ تلوتلو خوران به طرف خانه به راه می افتادند و هر روز صبح با اعتماد به نفس کامل برای خوردن پنیر بیشتر بر می گشتند.

آن ها این کار را مدت ها ادامه دادند.

بعد از مدتی اعتماد به نفس هِم و هاو تبدیل به غرور و تکبر شد. دیری نپایید که آن ها آن قدر راحت طلب شدند که حتی به آن چه که در اطرافشان می گذشت توجه نمی کردند. اما اسنیف و اسکوری در تمام این مدت به کار روزمره ی خود ادامه می دادند. آن ها هر روز صبح زود به آن جا می رسیدند و اطراف ایستگاه پنیر C را بو کشیده و جستجو می کردند و تند و سریع مانند فرفره می دویدند و آن جا را بازرسی می کردند تا ببینند آیا نسبت به روز پیش تغییری بوجود آمده است یا نه.

سپس می نشستند و ذره ذره شروع به خوردن پنیر می کردند. یک روز صبح که آن ها به ایستگاه پنیر C رسیدند, متوجه شدند که خالی است و از پنیر خبری نیست.

اسنیف و اسکوری تعجب نکردند. چون قبلاً متوجه شده بودند که موجودی پنیر هر روز کمتر از روز قبل می شود. آن ها برای این واقع ی اجتناب ناپذیر آمادگی داشتند و به حکم غریزه می دانستند چه کار باید بکنند.

به هم دیگر نگاه کردند و کفش های ورزشی خود را که به هم بسته و طبق معمول دور گردن خود آویزان کرده بودند برداشتند و آن ها را پوشیده و بندهایشان را بستند.

موش ها چیزی را بیش از حد تجزیه و تحلیل نمی کردند و مغز آن ها با عقاید و باورهای پیچیده انباشته نشده بود. برای موش ها مشکلی به وجود آمده بود و جواب آن برایشان ساده بود. وضعیت در ایستگاه پنیر C تغییر کرده بود بنابراین اسنیف و اسکوری تصمیم گرفتند که خودشان هم تغییر کنند.

بیرون از ایستگاه به داخل هزارتوی پیچ در پیچ نگاه کردند. سپس اسنیف پوزه خود را بلند کرده و بو کشید و با سر به اسکوری اشاره کرد. اسکوری شروع به دویدن به داخل هزارتو کرد و اسنیف تا جایی که می توانست با سرعت به دنبال او حرکت کرد. آن ها در بیرون از آن منطقه شروع به جستجوی پنیر جدید کردند.

بعد از مدتی, هِم و هاو نیز به ایستگاه پنیر C رسیدند. آن ها توجهی به تغییرات کوچکی که هر روز در اطراف آن ها اتفاق می افتاد نکرده بودند. بنابراین برای آن ها مسلم بود که پنیرشان سر جای خود قرار دارد. هِم و هاو برای آن چه در آن روز دیدند آمادگی نداشتند.

هِم نعره زد:«چی, هیچی پنیر این جا نیست؟» و به نعره زدن ادامه داد« پنیر نیست؟! پنیر نیست؟!» انگار که اگر بلند داد بزند, کسی پنیر ها را سرجایش بر می گرداند.

بعد با صدای بلند فریاد کشید:« چه کسی پنیر مرا برداشته است؟»

سرانجام در حالی که دستهای را روی گوش هایش گذاشته و صورتش سرخ شده بود؛ از بیخ گلو فریاد کشید:« این عادلانه نیست!»

هاو فقط با ناباوری سرش را تکان داد. او هم شکی نداشت که همیشه در ایستگاهC پنیر وجود دارد. مدتی مات و مبهوت در آن جا ایستاد. هاو نیز برای این واقعه آمادگی نداشت.

هِم با داد و بیداد چیزی می گفت. اما هاو نمی خواست هیچی بشنود. او نمی خواست با واقعه ای که روبرو شده بود کنار بیاید؛ بنابراین تنها کاری که کرد این بود که همه چیز را به هم ریخت.

رفتار آدم کوچولوها اصلاً جالب نبود و ثمری نیز نداشت, اما قابل درک بود.

پنیر پیدا کردن کار ساده ای نبود. در ثانی یافتن آن برای آدم کوچولوها معنای خیلی بیشتری از رفع نیاز روزمره داشت. یافتن پنیر برای آن ها به معنای روشی برای به دست آمدن چیزی بود که فکر می کردند برای شاد بودن به آن نیاز دارند. آن ها بر اساس میل و ذائقه خویش, دیدگاه های خاصی در مورد پنیر داشتند. برای بعضی ها, یافتن پنیر به معنای مادیات و برخورداری از مال و ثروت بود برای برخی دیگر لذت بردن از سلامتی کامل, یا برخورداری از نوعی احساس معنوی ناشی از رفاه و آسایش بود. برای هاو پنیر فقط به معنای امنیت و صاحب یک خانواده ی دوست داشتنی شدن و زندگی در کلبه ای گرم و نرم در چدارلین بود.

برای هِم, پنیر به معنی دست یابی به پنیری بزرگ و ریاست بر دیگران و صاحب خانه ای بزرگ بر فراز تپه کمبرت شدن بود.

از آن جا که پنیر برای دو آدم کوچولو مهم بود, مدت زیادی وقت گذاشتند تا در مورد این که چه کار باید بکنند تصمیم بگیرند. اما تنها کاری که انجام می دادند این بود که به اطراف ایستگاه C خالی از پنیر پرسه می زدند تا ببینند آیا واقعاً در آن جا پنیر وجود دارد یا نه.

در حالی که اسنیف و اسکوری به سرعت در حال تغییر بودند؛ هِم و هاو همان آدمهای قبلی باقی مانده بودند.

آن ها درباره ی این بی عدالتی یزرگ رجز خوانی می کردند وجار و جنجال به راه می انداختند. هاو به تدریج افسرده شد. اگر فردا هم آن جا پنیر نبود چه اتفاقی می افتاد؟ او آینده اش را بر مبنای این پنیر ها برنامه ریزی کرده بود.

آدم کوچولوها نمی توانستند این اتفاق را باور کنند. چه طور ممکن بود این اتفاق بیفتد؟ هیچ کس به آن ها هشدار نداده بود. این درست مبود. اوضاع آن طور که آن ها تصور می کردند پیش نرفته بود.

آن شب, هِم و هاو گرسنه و ناامید به خانه رفتند. اما هاو قبل از رفتن روی دیوار نوشت:

هر چه قدر پنیر برایت مهم باشد بیشتر میل داری آن را نگه داری

روز بعد هِم و هاو خانه ی خود را ترک کردند و دوباره به ایستگاه پنیرC برگشتند زیرا هنوز انتظار داشتند به نحموی پنیر خود را پیدا کنند.

اما وضعیت فرقی نکرده بود. پنیر ها آن جا نبود. آدم کوچولوها نمی دانستند چکار کنند. هِم و هاو, مات و مبهوت, مثل دوتا مجسمه آن جا ایستادند.

هاو چشم هایش را تا جایی که می توانست محکم به هم فشرد و دست هایش را روی گوش هایش گذاشت. او فقط می خواست به چیزی فکر نکند و چیزی نشنود. او حتی نمی خواست بپذیرد که پنیر او به تدریج کوچک تر شده است بلکه معتقد بود پنیرش به طور ناگهانی از آن جا برداشته شده است.

هِم بارها و بارها وضعیت را تجزیه و تحلیل کرد. سرانجام مغز پیچیده اش, همراه با نظام اعتقادی پر قدرتش, از درک این جریان عاجز شد. پرسید:«چرا آن ها این کار را با ما کردند؟ واقعاً این جا دارد چه اتفاقی می افتد؟»

سرانجام هاو چشمهایش را باز کرد و به اطراف خود نگاه کرد و گفت:« راستی اسنیف و اسکوری کجا هستند؟ فکر می کنی آن ها چیزی بدانند که ما نمی دانیم؟»

هِم با تمسخر گفت:«چه چیزی را می دانند؟»

هِم ادامه داد:« آن ها فقط موش های ساده ای هستند که در برابر آن چه که اتفاق می افتد واکنش نشان می دهند. ما آدم کوچولو هستیم. ما استثنایی هستیم. باید بتوانیم به این موضوع پی ببریم و علاوه بر آن, ما مستحق چیزهای بهتری هستیم این مسئله نباید برای ما اتفاق می افتاد, حالا که رخ داد, حداقل باید از آن نفعی ببریم»

هاو پرسید:« چرا باید نفع ببریم؟»

هِم گفت:« برای این که این حق ماست»

هاو پرسید:« چه چیزی حق ماست؟»

«ما حق داریم که پنیر خود را داشته باشیم»

هاو پرسید:«چرا؟»

هِم گفت:« زیرا ما این مشکل را به وجود نیاورده ایم. شخص دیگری این کار را انجام داده و ما باید از این کار به نفع خود استفاده کنیم»

هاو پیشنهاد کرد:« شاید ما باید از تجزیه و تحلیل بیش از حد شرایط دست برداریم و راه بیفتیم و مقداری پنیر جدید پیدا کنیم»

هِم شروع به اعتراض کرد« آه, نه, من نمی خواهم تا آخر خط بروم و بفهمم که این جا چه اتفاقی افتاده است»

در همان حالی که هِم و هاو هنوز در تلاش برای تصمیم گیری بودند, اسنیف و اسکوری به شیوه ی خود خوش می گذراندند. آن ها در جستجوی پنیر به هر ایستگاهی که می یافتند داخل می شدند و به همه, راهروها و گوشه و کنار پرت و دور افتاده ی هزارتوی مارپیچ سرکشی می کردند. آن ها به هیچ چیز غیر از یافتن پنیر تازه فکر نمی کردند. موش ها تا مدتی نتوانستند چیزی پیدا کنند. سرانجام به قسمتی از هزارتو رفتند که قبلاً هرگز به آن جا نرفته بودند, یعنی ایستگاه پنیرN .

اسنیف و اسکوری با خوشحالی فریاد زدند:«آن چه در جستجویش بودیم یافتیم, محموله ی بزرگی از پنیر تازه!»

آن ها به سختی توانستند آن چه را که می دیدند باور کنند. این بزرگ ترین محموله ی پنیری بود که موش ها تا کنون دیده بودند.

در این فاصله, هِم و هاو هنوز در ایستگاه پنیرC مشغول ارزیابی وضعیت خود بودند. آن ها اکنون از عواقب و اثرات بی پنیری رنج می بردند, نا امید و عصبانی بودند و هم دیگر را برای وضعیتی که در آن بودند, سرزنش می کردند.

هر از گاهی, هاو به یاد دوستانشان, اسنیف و اسکوری, می افتاد و از خود می پرسید آیا آن ها تا کنون پنیر پیدا کرده اند؟ او بر این باور بود که آنها احتمالاً باید شرایط سختی داشته باشند, زیرا پرسه زدن در گوشه و کنار هزارتوی مارپیچ معمولاً اطمینان بخش نبود. او هم چنین می دانست که این کار فقط تا مدتی می توانست ادامه یابد.

هاو گاهی اوقات, اسنیف و اسکوری را در حال پیدا کردن پنیر جدید و لذت بردن از آن در ذهن خود تصور می کرد. او می اندیشید که چه قدر خوب می شد اگر دوباره در مارپیچ هزارتو به جستجو مشغول می شد و پنیر تازه ای پیدا می کرد. او تقریباً می توانست مزه ی پنیر تازه را احساس کند.

هاو هر چه قدر بیشتر خود را در حال جستجوی پنیری تازه و لذت بردن از آن در ذهن خود مجسم می کرد, برای ترک ایستگاه پنیرC مصمم تر می شد. بلاخره ناگهان با تعجب فریاد کشید:« بیا برویم!»

هِم فوراً جواب داد: «نه من این جا را دوست دارم. این جا راحت است. من خوب می دانم. به علاوه بیرون از این جا خطرناک است.»

هاو اعتراض کرد:«این طور نیست, ما قبلاً به نقاط مختلفی از هزارتو سرک کشیده ایم و می توانیم دوباره این کار را بکنیم»

هِم گفت:«من برای این کار خیلی پیر شده امو می ترسم. دوست ندارم گم شوم و خودم را مضحکه این و آن کنم, تو دوست داری؟»

با این حرف, ترس از شکست دوباره به سراغ هاو برگشت. امید او به پیدا کردن پنیر جدید رنگ باخت.

بدین ترتیب, هر روز آدم کوچولوها همان کار قبلی خود را دنبال کردند. آن ها هر روز به ایستگاهC می رفتند و هیچ پنیری در آن جا پیدا نمی کردند و با نگرانی و ناامیدی به خانه بر می گشتند.

آن ها سعی در انکار آن چه که اتفاق افتاده بود داشتند. خوابیدن برایشان مشکل بود. توان و انرژی آن ها هر روز نسبت به روز قبل کمتر می شد و به همین دلیل زود رنج و بی حوصله شده بودند.

خانه های آن ها دیگر مکان های امن سابق بود, نبود. آدم کوچولوها شب ها کابوس عدم دستیابی به پنیر را می دیدند.

اما هِم و هاو هم چنان, هر روز صبح به ایستگاه پنیرC بر می گشتند و در انتظار بازگشت پنیر بودند.

هِم گفت: «می دانی اگر ما فقط کمی بیشتر تلاش کنیم متوجه می شویم که اوضاع واقاً زیاد تغییر نکرده است. پنیر احتمالاً همین نزدیکی هاست شاید آن ها فقط آن را پشت دیوار قایم کرده اند.»

روز بعد هِم و هاو با آلات و ابزار حفاری دیوار برگشتند. هِم اسکنه را نگه می داشت و هاو با چکش به آن ضربه می زد, تا سرانجام سوراخی روی دیوار ایستگاه C به وجود آوردند. آن ها به آن سوی دیوار پریدند ولی آن جا هم پنیری در کار نبود.

هِم و هاو نا امید شدند. اما ایمان داشتند که می توانند مشکل را حل کنند. بنابراین صبح ها زودتر کار خود را شروع کردند. مدت بیشتری آن جا ماندند و سخت تر کار کردند. اما بعد از مدتی تنها چیزی که داشتند یک سوراخ بزرگ روی دیوار بود.

هاو کم کم داشت تفاوت بین فعالیت و بهره وری را می فهمید.

هِم گفت:« شاید ما فقط باید این جا بنشینیم و ببینیم چه اتفاقی می افتد. دیر یا زود آن ها پنیر را بر می گردانند.»

هاو دلش می خواست این حرف را باور کند. بنابراین هر روز هردوی آن ها با هم دیگر برای استراحت به خانه می رفتند و با بی میلی به ایستگاهC بر می گشتند. اما پنیر هرگز به آن جا بازنگشت.

تا این موقع آدم کوچولوها از گرسنگی, نگرانی و اضطراب ضعیف شده بودند. هاو از انتظار کشیدن برای بهبودی شرایط خسته شده بود. او کم کم متوجه شد که هر چه بیشتر در این وضعیت بی پنیری باقی بمانند شرایط بدتر خواهد شد. هاو می دانست که دارند وقت خود را تلف می کنند.

سرانجام, شروع به خندیدن به خودش کرد: « ها,ها,ها, منو نگاه کن, من هر روز بارها و بارها یک کار را انجام می دهم و انتظار دارم اوضاع بهتر شود. واقعاً وضعیت مضحک و خنده داری است.»

هاو دوست نداشت دوباره به گوشه و کنار هزارتو سرک بکشد. چون می دانست گم می شود. و ضمناً نمی دانست کجا می توانند پنیر پیدا کنند. اما وقتی که دید ترس و نگرانی دارد چه بلایی سر آن ها می آورد مجبور شد به خود بخندد.

او از هِم پرسید:« گرمکن و کفش ورزشی های ما کجاست؟»

و شروع به جستجوی آن ها کرد. ولی خیلی طول کشید تا آن ها را پیدا کند زیرا زمان پیدا کردن پنیر در ایستگاهC آن ها را به گوشه ای رها کرده بود. چون فکر می کرد دیگر نیازی به آن ها ندارد.

هِم وقتی دوستش را در حال گرمکن پوشیدن دید گفت: « تو که واقعاً نمی خواهی دوباره وارد هزارتوی مارپیچ شوی؟ چرا با من در این جا منتظر نمیمانی تا پنیر را به ما برگردانند؟»

هاو گفت: « چون تو دیگر به آن پنیر دست نخواهی یافت. من هم دیگر نمی خواهم آن پنیر را ببینم. حالا دارم می فهمم که آن ها هیچ وقت آن پنیر قدیمی را بر نخواهند گرداند. آن پنیر مال دیروز بود. امروز وقت پیدا کردن پنیر تازه است.»

هِم شروع به اعتراض کرد:« اما اگر در خارج از این جا پنیر نبود چی؟ و یا اگر پنیر بود و تو نتوانستی آن را پیدا کنی چی؟»

هاو گفت:« نمی دانم» او بارها و بارها این سوال را از خود پرسیده بود و دوباره همان ترسی را که با پرسیدن این سوال احساس می کرد و باعث می شد در آن جا پای بند شود احساس کرد.

سپس شروع به تفکر درباره پیدا کردن پنیر تازه و همه ی چیزهای خوبی که همراه با آن می آمد کرد و جرات از دست رفته ی خود را به دست آورد.

هاو گفت:« گاهی اوقات اوضاع تغییر می کند. روزگار همیشه بر یک روال نخواهد بود. الان یکی از همان مواقع است. این قانون زندگی است! یعنی دائم تغییر می کند و بنابراین ما هم باید تغییر کنیم»

هاو نگاهی به دوست لاغر و نحیف خود انداخت و سعی کرد او را سر عقل بیاورد. اما ترس هِم تبدیل به عصبانیت شده بود و گوش به حرف کسی نمی داد.

هاو نمی خواست به دوست خود توهین کند اما مجبور بود به حماقت خودشان بخندد.

به محض آن که هاو برای بیرون رفتن آماده شد احساس شادابی و سرزندگی بیشتری کرد و دریافت سرانجام توانسته به خودش بخندد و تصمیم بگیرد راه بیفتد و تغییر کند.

او اعلام کرد:« الان وقت رفتن به داخل هزارتوی مارپیچ است.»

هِم نه خندید و نه به او جواب داد.

هاو تکه سنگ کوچک و ریزی برداشت و فکر مهمی را که به ذهنش خطور کرده بود برای هِم روی دیوار نوشت تا درباره ی آن فکر کند. و بر طبق عادت قبلی که داشت حتی تصویری از پنیر دور آن کشید. به امید آن که این عکس هم کمک کند تا لبخند بزند, حقیقت را دریابد و به دنبال پنیر جدید برود. اما هِم نمی توانست آن را ببیند.

نوشته ی او این بود:

اگر تغییر نکنی, نابود می شوی

سپس هاو سرش را از سوراخ دیوار بیرون برد و با اشتیاق تمام به آن طرف سوراخ, به داخل هزارتوی مارپیچ پرید. بعد درباره ی این که چه طور خود را در این ایستگاه بدون پنیر گیر انداخته بود فکر کرد.

او باور کرده بود که احتمالاً هیچ نوع پنیری در هزارتوی مارپیچ وجود ندارد و یا اگر هم هست احتمالاً او نمی تواند آن را پیدا کند. چنین باورهای ترسناکی او را از پای در آورده بود و نومید و مایوس کرده بود.

هاو لبخند زد. او می دانست که هِم در این فکر و خیال غوطه ور است که چه کسی پنیر او را برداشته است؟ اما هاو در این اندیشه سیر می کرد که « چرا من زودتر راه نیفتادم و همراه با پنیر جابجا نشدم؟»

هاو همان طور که به داخل هزارتوی مارپیچ پا می گذاشت به پشت سر خود نگاه کرد, به همان جایی که از آن جا آمده بود و زمانی احساس می کرد جای راحتی است. احساس کرد به طرف آن منطقه ی آشنا کشیده می شود؛ اگر چه مدت ها بود که دیگر پنیری در آن جا وجود نداشت.

هاو هر لحظه جلوتر می رفت بیشتر نگران و مضطرب می شد که آیا واقعاً می خواهد به داخل هزارتوی مارپیچ برود؟ چیزی روی دیوار روبروی خودش نوشت و مدتی به آن خیره شد:

اگر نمی ترسیدی چکار می کردی؟

هاو درباره ی این جمله فکر کرد.

او می دانست که گاهی اوقات کمی ترس بد نیست. هرگاه بترسید که اگر کاری انجام ندهید اوضاع بدتر می شود, آن گاه به سوی عمل کشیده می شوید. اما اگر بیش از حد دچار ترس و وحشت شوید آن گاه نمی توانید دست به هیچ کاری بزنید و این خوب نیست. هاو به سمت راست خود به قسمتی از هزا رتوی مارپیچ که هرگز به آن جا نرفته بود نگاه کرد و ترسید. سپس نفس عمیقی کشید و به آرامی به همان طرف, به سوی ناشناخته ها به راه افتاد.

ادامه دارد....