۱۳۸۷ تیر ۲۷, پنجشنبه

محکمه الهی/ خلیل جوادی

یه شب که من حسابی خسته بودم
همينجوری چشـــــــــامو بسته بودم
سياهی چشام يه لحــظه سر خورد
يه دفعه مثل مرده هـــــــا خوابم برد
تــو خواب دیدم محشر کــبری شده
محکـمــة الهــــی بــر پــــا شـــده
خـــدا نشستـه مــردم از مــرد و زن
ردیف ردیف مقــابلش واستــــــــادن
چرتکه گذاشتــه و حساب می کنـه
به بنده هاش عتاب خطاب می کنـه
میگه چـرا این همــه لج می کنیـد
راهتــونو بـی خـودی کج مـی کنیـد
آیــــــــه فرستـادم کــه آدم بشیـــد
بــا دلخوشـی کنــار هـم جـم بشید
دلای غــم گرفتــه رو شــ­­ــاد کنیــد
بـا فکــرتـون دنیــــا رو آبــــــاد کنیـد
عقــل دادم بـریـــد تــدبـّــــر کـنیــد
نـه اینکه جای عقلو کـــــاه پر کنیـد
مــن بهتون چقد مــــاشالاّ گفتــم
نیـــــــافریـده بــاریکــــــلاّ گفتـــم
من که هـواتونو همیشـه داشتـــم
حتی یه لحظه گشنه تون نذاشتـم
امــــا شمـا بازی نکـــرده باختیـــد
نشستید و خـدای جعلی ساختیـد
هر کـدوم از شما خودش خدا شد
از مــــا و آیــه های مـا جـدا شـــد
یه جو زمین و این همه شلوغــی؟
این همه دیــن و مذهب دروغــی؟
حقیقتـاً شماهـــا خیـلی پستـیـن
خر نبـاشیـن گــاوو نمـی پرستین
از تـوی جـم یکی بـُلن شد ایستاد
بُـلن بـُلن هــی صلـ ــوات فرستـاد
از اون قیافه های پـشـم و پـيـلـي
ازاون اعُجوبـه هاي چـرب و چـيـلي
گف چرا هیشکی روسری سرش نیست
پس چرا هیشکی پیش همسرش نیست
چــرا زنـا ایـــن جـــوری بد لبــاسن
مــردای غیـــــرتــی کجــا پلاسـن؟
خــدا بهش گف بتمـرگ حرف نــزن
اینجا کـــه فرقی نـدارن مــــرد و زن
یــارو کِنِف شــد ولــی از رو نــرفت

حرف خــدا از گـوش اون تو نـرفـت

چشاش مـی چرخه نمی دونم چشه

آهان می خواد یواشکی جــیم بشــه

دید یـــه کمی سرش شلوغـــه خـدا

یواش یواش شـد از جماعت جــــــدا
بــا شکمـی شبیـــه بشکـــــة نفت
یهو ســرش رو پایین انـداخت و رفت
قــراولا چـــن تــــــا بهش ایس دادن
یــارو وا نستاد تـــا جلوش واستـادن
فوری در آورد واسه شون چک کشید
گف ببرید وصــول کنیـد خوش بشیـد
دلــــم بـــــرای حــوریـا لـــــــک زده
دیـر بــرســم یکــی دیگــه تـک زده
اگــــر نرم حوریــــه دلگیر میشــــه
تو رو خــــدا بذار برم دیر میشـــــه
قراول حضــرت حــق دمش گــــرم
بـا رشـوه ی خیلی کلـون نشد نـرم
گــوشای یــارو رو گرف تو دستـش
کشون کشون بردویه جایـی بستش
رشوه ی حاجـی رو ضمیمــه کــردن
تـوی جهنـم اونــــــــو بیمــه کـــردن
حاجیــه داش بـُلن بُـلن غر مـــی زد
داش روی اعصـابـــــا تلنگر مــــی زد
خدا بهش گف دیگه بس کـن حاجـی
یه خورده هم حبس نفس کن حاجی
ایـن همـــــــــه آدم رو معــطّل نکـن
بگیـر بشین این قــــده کل کل نکــن
یـــه عا لــــمه نامــه داریـم نخــونده
تــــــازه ، هنوز کُرات دیگــــه مـونده
نامــه ی تـو پر از کـــارای زشتـــــه
کی به تو گفتـه جات توی بهشتــــه ؟
بهش جـــــای آدمـــــای بـاحالـــــه
ولت کنـــــم بری بهش ؟ محالـــــه
یادتـــــه کـه چقد ریا می کـــــردی
بنده هــای مـارو سیـا مـــی کردی
تا یـــه نفر دور و بـرت مـی دیــدی
چقد ولا الضّــــا لّینـومـی کشیـدی
این همه که روضه ونوحـه خونـدی
یه لقمه نون دست کسی رسونـدی؟
خیال می کردی ما حواسمــون نیس
نظم نظام هستی کشکی کشکی س؟
هر کـــــاری کـردی بچــه هـا نوشتن
می خوای برو خـودت ببین تـــو زونکن
خلاصـــه ، وقتی یـارو فهمید اینـــه
بـــــازم دُرُس نمـی تونس بشینــــه
کاسه ی صبرش یه دفـه سر می رف
تـــا فرصـتی گیر می آورد در می رف
قیـامتـه اینجـــا عجـب جـــــــــاییــه
جــون شمــــا خیلـی تمـاشـــاییــه
از یــــه طرف کلــی کشیش آوردن
کشون کشون همــه رو پیش آوردن
گفتـم اینـــــارو که قطــــــــار کردن
بیچـــــاره ها مگـــه چیکــار کــردن؟
مــــــــــأ موره گف میگم بهت مــن الان
مفسد فی الارض کــه میگن همین هان
گفت: اینـــــا بهش فروشی کـردن
بـــی پـدرا خــــــدارو جوشی کــردن
بنـــــام دین حسابی خــوردن اینها
کـــفر خـــــــدارو در آوردن اینهــــا
بد جــوری ژاندارکو اینـــا چزونـدن
زنــده تـوی آتیش اونـــو سوزوندن
روی زمین خـــدایی پیشــه کــردن
خون گالیلـــه رو تو شیشــه کــردن
اگــــه بهش بگی کُلاتــو صاف کن
بهت میگـــه بشین و اعتـراف کــن
همیشـــه در حــال نظاره بــــودن
شما بگـــــو اینا چی کــــاره بـودن؟
خیام اومد یه بطری ام تــو دستش
رفت و یه گوشــه یی گرف نشستش
حــــاجی بُـلن شد با صـدای محکم
گف : ایـن آقـــا بـاید بــره جهنـــم
خدا بهش گف تـــو دخـا لت نکــن
بــــه اهـل معرفت جسارت نکـــن
بگــــو چرا بـــه خون این هلاکـــی
این کـــه نه مدعی داره نـــه شاکـی
نــه گـرد و خاک کــرده و نـه هیاهـو
نــــه عربده کشیده و نـــه چاقــــو
نـــه مال این نــــه مال اونـو برده
فقط عـــرق خــــریده رفتـــه خورده
آدم خوبیـه هـــــــواشو داشتــــم
اینجا خــــودم براش شراب گذاشتـم
یهــــو شنیــــدم ایس خبردار دادن
نشستـه ها بُــلن شـدن واستـــادن
حضرت اسرافیل از اونــــور اومد
رف روی چـــار پایــه و چــن تا صـــور زد
دیــــدم دارن تخت روون میــــارن
فرشتـــه هــــا رو دوششــون میـــارن
مونده بودم کــه این کیـــه خدایــــــــا
تـــو محشـر این کــارا چیـــــه خدایـــا
فِک می کنید داخل اون تخ کی بــــــــود
الان میگم ،یـه لحظه ، اسمش چی بـود؟
اون که تو دنیــــــــا مثل توپ صدا کـرد
همون کــــه این لامپــارو اختـرا کــــرد
همونکه کاراش عالی بــود اون دیگه
بگید بــابــا ، تومــــاس ادیسون دیگـه
خــدا بهش گف دیگـــه پایین نیـــــــا
یـــــه راس بـــــرو بهش پیش انبیـــا
وقت و تلف نکن تــوماس زود بـــــــرو
بــه هـر وسیلــه ای اگـــــر بود بــــرو
از روی پل نری یــــه وخ مـی افتــی
مـیگــم هــــوایی ببرنـــد و مفتــــی
باز حاجــی ساکت نتونس بشینــــه
گفت کـــه : مفهــــوم عدالت اینـــه؟
آخه ادیسون کــه مسلمون نبــــــود
ایـن بـابـا اهل دیــن و ایمــــون نبــود
نــه روضه رفته بود نــه پـــــــــــای منبر
نــه شمـر می دونس چیـه نـه خـنجــر
یــه رکعت ام نماز شب نخــونــــــــــده
با سیم میماش شب روبه صُب رسونده
حرفــای یارو کــه بـــه اینجــــــا رسید
خـــدا یه آهـــی از تــــــه دل کشیـــد
حضرت حق خــودش رو جابجـــــــا کرد
یــــــه کم به این حاجی نیگا نیگا کـرد
از اون نگـاههـای عـــــاقل انـــــدر ـــــ
[ سفیه ] شــــو بـاید بیــارم ایـن ور
با اینکه خیلی خیلی خستـه هم بـــود
خطاب بــــه بنده هاش دوبـاره فرمـــود
شمـــا عجب کلّـــه خــــرایی هستید
بـــابــا عجب جـــــونـورایـی هستیـــد
شمر اگه بـــــــود آدولف هیتلــرم بود
خـنجــر اگـــــر بــود روو ِلــوِرم بــــود
حیفه کــــه آدم خودشو پیر کنــــــه
و ســـوزنش فقط یـــه جـا گیر کنــه
میگیـد تومـاس من مسلمـون نبـــود
اهل نمــاز و دیـن و ایمــــون نبــــود
اولاً از کجـــــا میگیــد ایـن حرفــــو ؟
در بیــــارید کـلّــة زیــــر بـــرفــــــو
اون منــو بهتـر از شمـا شنـاختــــه
دلیلشم این چیزایــی کــه ساختـه
درسـتـــه گفتـه ام عبـــادت کنیــد
نگفتــــــه ام به خلـق خدمت کنیـد؟
تومـاس نه بُم ساخته نه جنگ کرده
دنیـــارو هم کلـّـــی قشنگ کــــرده
من یـــه چراغ کــه بیشتـر نداشتـم
اونم تـــو آسمونـا کــــار گذاشتـــم
توماس تو هر اتاق چراغ روشن کرد
نمیدونید چقــــد کمک به مــن کـرد
تو دنیـا هیچـکی بـی چـراغ نبـــوده
یا اگـرم بـوده ، تــــو بــاغ نبـــــــوده
خــدا بـرای حاجــی آتش افــــروخت

دروغ چرا يه کم براش دلم ســـوخت

طفلی تو باورش چه قصرا ســــاخته
اما بـــه اینجا کـــــه رسیده باختــــه
یکی میاد یــــه هاله ایی بــاهاشـــه
چقـــد بهش میـــاد فرشتـــه باشــه
اومد رسید و دست گذاش رو دوشم
دهـــانشـــــو آوُرد کنــــار گـوشــــم
گف:تو که کلّه ات پرِقورمه سبزیست
وقتی نمی فهمی،بپرسی بد نیست
اونکـــه نشستـه یک مقــام والاست
متــرجمـــه ، رفیق حق تعالـــی ست
خـودِ خــــدا نیست ، نمـاینده شـــــه
مــــورد اعتماده شـــه بنــده شـــــه
خــــدای لم یلد کــــه دیدنــی نیس
صـداش با این گوشـا شنیدنی نیس
شمـــــــا زمینیـــا همــش همینیـــد
اونــــورِ میـــزی رو خـــدا مـی بینیـد
همینجوری می خواس بلن شه نم نم
گف : کـــه پاشو، بـاید بــری جهنــــم
وقتـی دیـدم منم گــــرفتار شــــدم
داد کشیــدم یــــه دفعـه بیدار شدم

از خودتان شروع کنید

از خودمان شروع کنیم


دریکی ازگورستانهای انگلستان بر روی سنگ قبریک متوفی حک شده است که :

زمانی که جوان و فارغ البال بودم و تخیلاتم حد و حصری نداشت ، رویای دگرگون کردن گیتی

را درسرمی پروراندم . بزرگتر وعاقلتر که شدم، به این نتیجه رسیدم که گیتی دگرگون

نخواهد شد

وبه همین خاطرتا حدی کوتاه آمدم وتصمیم گرفتم که فقط کشورم را دگرگون کنم.

اما آن هم استوارو تغییرناپذیرمی نمود.

به سن میانسالی که رسیدم، پس ازپشت سرگذاشتن آخرین تلاش نافرجامم ،

راضی به دگرگونی وایجادتحول درنزدیک ترین افرادبه خود،

یعنی خانواده ام، شدم. اماافسوس که در مورد هیچیک به نتیجه ای رضایتبخش نرسیدم.

وحالا که دربسترمرگ افتادم، بناگاه تشخیص می دهم که اگرقبل ازهرکس، خودم را

تغییرداده بودم.

می توانستم به مثابه الگویی باعث تحول خانواده ام بشوم ودر سایه تشویق،

دلگرمی واندیشه خوب آنان وسیله ای باشم برای پیشرفت کشورم وشاید هم،

کسی چه می داند، وسیله ای برای دگرگون

ساختن گیتی..........................................................

۱۳۸۷ تیر ۲۶, چهارشنبه

عمر گران

طی شد این عمر تو دانی به چه سان ؟!
پوچ و بس تند چنان باد دمان
همه تفسیر من است این که خودم می دانم
که نکردم فکری
که تامل ننمودم روزی
ساعتی یا آنی
که چه سان می گذرد عمر گران !!!

کودکی رفت به بازی به فراغت به نشاط
فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
همه گفتند کنون تا بچه است
بگذارید تا بخندد شادان
که پس از این گردش فرست خندیدن نیست
بایدش نالیدن
من نپرسیدم هیچ
که پس از این ز چه رو نتوان خندیدن
هیچ کسی نیز نگفت زندگی یعنی چه
چرا می آییم ؟!
بعد از این چند صباح به کجا باید رفت ؟
با کدامین توشه به سفر باید رفت ؟
من نپرسیدم هیچ
هیچ کسی نیز نگفت !!!


نوجوانی سپری گشت به بازی به فراغت به نشاط ، فارغ از نیک و بد و مرگ و حیات
بعد از آن باز نفهمیدم من
که چه سان عمر گذشت؟!
لیک گفتند همه
که جوان هست هنوز
بگذارید جوانی بکند
بهره از عمر بَرد، کامروایی بکند
بگذارید که خوش باشد و مست
بعد از این باز ورا عمری هست!

یک نفر بانگ برآورد که او
از هم اکنون باید فکر آینده کند
دیگری آوا داد
که چو فردا بشود فکر فردا بکند
سومی گفت
همان گونه که دیروزش رفت
بگذرد امروزش همچنین فردایش


با همه این احوال
من نپرسیدم هیچ که چه سان دی بگذشت ؟
آن همه قدرت و نیروی عظیم
به چه ره مصرف گشت
نه تفکر نه تعمق و نه اندیشه دمی
عمر بگذشت به بی حاصلی و بی خبری
چه توانی که ز کف دادم و مفت
من نفهمیدم و کس نیز مرا هیچ نگفت
قدرت عهد شباب
می توانست مرا تا به خدا پیش برد
لیک بیهوده تلف گشت جوانی
هیهات!!!


آن کسانی که نمی دانستند
زندگی یعنی چه ،راهنمایم بودند
عمرشان طی شده بیهوده و بی ارزش و خام
و مرا گفتند که چو آنها باشم
که چو آنها دائم
فکر خوردن باشم فکر گشتن باشم
فکر تامین معاش
فکر ثروت باشم
فکر همسر باشم

کس مرا هیچ نگفت
زندگی ثروت نیست
زندگی داشتن همسر نیست

نوشته شده توسط: وهاب

وصیت نامه چارلی چاپلین به دخترش

جرالدین دخترم، از تو دورم، ولی یک لحظه تصویر تو از دیدگانم دور نمی شود. اما تو کجایی؟ در پاریس روی صحنه ی تئاتر پر شکوه شانزه لیزه... این را می دانم و چنان است که در این سکوت شبانگاهی، آهنگ قدمهایت را می شنوم. شنیده ام نقش تو در این نمایش پر شکوه، نقش آن دختر زیبای حاکمی است که اسیر خان تاتار شده است.
جرالدین، در نقش ستاره باش اما اگر فریاد تحسین آمیز تماشاگران و عطر مستی آور گلهایی که برایت فرستاده اند تو را فرصت هوشیاری داد، بنشین و نامه ام را بخوان... من پدر تو هستم. امروز نوبت توست که هنرنمایی کنی و به اوج افتخار برسی. امروز نوبت توست که صدای کف زدنهای تماشاگران تو را به آسمانها ببرد. به آسمانها برو ولی گاهی هم روی زمین بیا و زندگی مردم را تماشا کن. زندگی آنان که با شکم گرسنه، در حالی که پاهایشان از بینوایی می لرزد و هنرنمایی می کند. من خود یکی از ایشان بودم.
جرالدین دخترم، تو مرا درست نمی شناسی. در آن شبهای بس دور با تو قصه ها بسیار گفتم اما غصه های خود را هرگز نگفتم. آن هم داستانی شنیدنی است. داستان آن دلقک گرسنه که در پست ترین صحنه های لندن آواز می خواند و صدقه می گیرد. این داستان من است. من طعم گرسنگی را چشیده ام. من درد نابسامانی را کشیده ام. و از اینها بالاتر رنج حقارت آن دلقک دوره گرد که اقیانوسی از غرور در دلش موج می زند. اما سکه ی صدقه ی آن رهگذر که غرورش را خرد نمی کند رانیز احساس کرده ام. با این همه زنده ام و از زندگان پیش از آن که بمیرند حرفی نباید زد. داستان من به کار نمی آید. از تو حرف بزنم. به دنبال نام تو نام من است.
چاپلین، جرالدین دخترم، دنیایی که تو در آن زندگی می کنی دنیای هنرپیشگی و موسیقی است. نیمه شب آن هنگام که از سالن پرشکوه تئاتر بیرون می آیی، آن ستایشگران ثروتمند را فراموش کن. ولی حال آن راننده تاکسی را که تو را به منزل می رساند بپرس. حال زنش را بپرس و اگر آبستن بود و پولی برای خرید لباس بچه نداشت، مبلغی پنهانی در جیبش بگذار.....
به نماینده خود در پاریس دستور داده ام فقط وجه این نوع خرجهای تو را بی چون و چرا بپردازد. اما برای خرجهای دیگرت، باید برای آن صورت حساب بفرستی.....
دخترم جرالدین، گاه و بی گاه با مترو و اتوبوس شهر بگرد. مردم را نگاه کن. زنان بیوه و یتیم را بشناس و دست کم روزی یک بار بگو: *من هم از آنها هستم.* تو واقعا یکی از آنها هستی. هنر قبل از آنکه دو بال دور پرواز به انسان بدهد، اغلب دو پای او را می شکند. وقتی به مرحله ای رسیدی که خود را برتر از تماشاگران خویش بدانی، همان لحظه تئاتر را ترک کن و با تاکسی خود را به حومه ی پاریس برسان. من آنجا را خوب می شناسم. آنجا بازیگران مانند خویش را خواهی دید که از قرنها پیش زیباتر از تو، چالاکتر از تو و مغرورتر از تو هنرنمایی می کنند. اما در آنجا از نور خیره کننده ی نورافکن های تئاتر شانزه لیزه خبری نیست. نورافکن کولی ها تنها نور ماه است. نگاه کن، آیا بهتر از تو هنرنمایی نمی کنند؟ اعتراف کن. دخترم... همیشه کسی هست که بهتر از تو هنرنمایی کند و این را بدان که هرگز در خانواده ی چارلی چاپلین کسی آنقدر گستاخ نبوده که یک کالسکه ران یا یک گدای کنار رود سن یا کولی هنرمند حومه پاریس را ناسزایی بگوید.......
دخترم، جرالدین، چکی سفید برای تو فرستاده ام که هر چه دلت می خواهد بگیری و خرج کنی. ولی هر وقت خواستی دو فرانک خرج کنی، با خود بگو سومین فرانک از آن من نیست. این مال یک فرد فقیر گمنام می باشد که امشب به یک فرانک احتیاج دارد. جستجو لازم نیست. این نیازمندان گمنام را اگر بخواهی همه جا خواهی یافت. اگر از پول و سکه برای تو حرف میزنم برای آن است که از نیروی فریب و افسوس پول، این فرزند شیطان، خوب آگاهم.......
من زمانی دراز در سیرک زیسته ام و همیشه و هر لحظه برای بندبازان بر روی ریسمانی بس نازک و لرزنده نگران بوده ام. اما دخترم این حقیقت را بگویم که مردم بر روی زمین استوار و گسترده، بیشتر از بندبازان ریسمان نااستوار سقوط می کنند.
دخترم، جرالدین، پدرت با تو حرف میزند. شاید شبی درخشش گرانبهاترین الماس این جهان تو را فریب دهد. آن شب است که این الماس، آن ریسمان نااستوار زیر پای تو خواهد بود و سقوط تو حتمی است.... روزی که چهره ی زیبای یک اشراف زاده ی بی بند و بار تو را بفریبد، آن روز است که بندبازی ناشی خواهی بود. بندبازان ناشی همیشه سقوط می کنند.
از این رو دل به زر و زیور مبند. بزگترین الماس این جهان آفتاب است که خوشبختانه بر گردن همه می درخشد.... اما اگر روزی دل به مردی آفتاب گونه بستی، با او یکدل باش و به راستی او را دوست بدار و معنی این را وظیفه ی خود در قبال این موضوع بدان. به مادرت گفته ام که در این خصوص برای تو نامه ای بنویسد. او بهتر از من معنی عشق را می داند. او برای تعریف معنی عشق، که معنی آن یکدلی است شایسته تر از من است......
دخترم، هیچ کس و هیچ چیز را در این جهان نمی توان یافت که شایسته آن باشد که دختری ناخن پای خود را به خاطر آن عریان کند..... برهنگی بیماری عصر ماست. به گمان من تن تو باید مال کسی باشد که روحش را برای تو عریان کرده است.
دخترم جرالدین، برای تو حرف بسیار دارم ولی به موقع دیگری می گذارم و با این پیام نامه ام را پایان می بخشم:
*** انسان باش، پاکدل و یکدل؛ زیرا که گرسنه بودن، صدقه گرفتن و در فقر مردن، هزار بار قابل تحمل تر از پست و بی عاطفه بودن است. ***

۱۳۸۷ تیر ۲۵, سه‌شنبه

وصیتی از یک آزاد مرد(دکتر علی شریعتی)


امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر و شخصیت های مدرج ، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم.........
عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز ، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرض هایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی « تماما » واگذار می کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد.......
من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری ، امروز وصیتنامه ام به جای یک انشای ادبی ، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال « به جای اقلام » الفاظ ردیف نمی کردم......
فرزندم ! تو می توانی « هر گونه بودن » را که بخواهی باشی ، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخاب باید انسان بودن نیز همراه باشد وگر نه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است ، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچ کس......
تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش . اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببین . اما وقتی ایران را دیده باشی ، وگر نه کور رفته ای ، کر باز گشته ای....
اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتی زیباشناس منظم و دقیق ، و تو ، سارای رند عمیق عصیانگر مستقل ! برای شما هیچ توصیه ای ندارم . در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد ، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختار دارم ، چه کاری می توانند کرد؟..........
و اما تو همسرم ، چه سفارشی می توان به تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست نداده ای . نبودن من خلایی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد ، و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای ، وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی ، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست..........
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلات شان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند.....
و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین « شغل » را در زندگی ، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب ، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو...........
و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته آنم ، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی ، مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند ، اما آنچه که در این معامله از دست می دهند ، بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که بدست می آورند. و دیگر این سخن لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که شرافت مرد همچون بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند .

پروردگارم ،مهربان من, از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش!در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...در هراس دم می زنم در بی قراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است من در این بهشت ،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی,کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم دردم ، درد "بی کسی" بود

دکتر علی شریعتی

وصیتی از یک آزاد مرد(دکتر علی شریعتی)

امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر و شخصیت های مدرج ، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم.........
عازم سفرم و به حکم شرع ،در این سفر باید وصیت کنم. وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز ، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است ، چه خواهد بود؟ جز اینکه همه قرض هایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی « تماما » واگذار می کنم به همسرم که از حقوقم ( اگر پس از فوت قطع نکردند ) و حقوق اش و فروش کتابهایم و نوشته هایم و آنچه دارم و ندارم ، بپردازد.......
من می دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ اگر آرایش می خواندم یا بانکداری و یا گاوداری ، امروز وصیتنامه ام به جای یک انشای ادبی ، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و و مغازه ها و شرکت ها و دم و دستگاهها که تکلیفش را باید معلوم می کردم و مثل حال « به جای اقلام » الفاظ ردیف نمی کردم......
فرزندم ! تو می توانی « هر گونه بودن » را که بخواهی باشی ، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چهارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخاب باید انسان بودن نیز همراه باشد وگر نه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است ، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچ کس......
تو هر چه می خواهی باش ، اما آدم باش . اگر پیاده هم شده است سفر کن . در ماندن می پوسی . هجرت کلمه بزرگی در تاریخ « شدن » انسان ها و تمدن هاست . اروپا را ببین . اما وقتی ایران را دیده باشی ، وگر نه کور رفته ای ، کر باز گشته ای....
اما تو ، سوسن ساده مهربان احساساتی زیباشناس منظم و دقیق ، و تو ، سارای رند عمیق عصیانگر مستقل ! برای شما هیچ توصیه ای ندارم . در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می وزد ، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختار دارم ، چه کاری می توانند کرد؟..........
و اما تو همسرم ، چه سفارشی می توان به تو داشت ؟ تو که با از دست دادن من هیچ کس را در زندگی کردن از دست نداده ای . نبودن من خلایی در میان داشتن های تو پدید نمی آورد ، و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده ای ، وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی ، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست..........
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از کاهه بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلات شان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند.....
و خدا را سپاس می گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین « شغل » را در زندگی ، مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب ، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم این هر دو...........
و آخرین وصیتم به نسل جوانی که وابسته آنم ، و از آن میان به خصوص روشنفکران و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچ وقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی توانسته اند به سادگی ، مقامات حساس و موفقیت های سنگین به دست آورند ، اما آنچه که در این معامله از دست می دهند ، بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که بدست می آورند. و دیگر این سخن لاادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده است که شرافت مرد همچون بکارت یک زن است . اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی تواند .

پروردگارم ،مهربان من, از دوزخ این بهشت رهایی ام بخش!در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است و هر زمزمه ای بانگ عزایی و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...در هراس دم می زنم در بی قراری زندگی می کنم و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است من در این بهشت ،همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم. تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی,کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم دردم ، درد "بی کسی" بود

دکتر علی شریعتی

۱۳۸۷ تیر ۲۴, دوشنبه

زندگی به تناسب شهامت آدمی گسترش يا فروکش می يابد.(آنيس نين)

روزي تصميم گرفتم كه ديگر همه چيز را رها كنم. شغلم را دوستانم را ، مذهبم را زندگي ام را ! به جنگلي رفتم تا براي آخرين بار با خدا صحبت كنم.به خدا گفتم : آيا ميتواني دليلي براي ادامه زندگي برايم بياوري؟ و جواب او مرا شگفت زده كرد.او گفت :آيا سرخس و بامبو را ميبيني؟پاسخ دادم :بلي . فرمود : هنگامي كه درخت بامبو و سرخس راآفريدم ، به خوبي ازآنها مراقبت نمودم .به آنها نور و غذاي كافي دادم.دير زماني نپاييد كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمين را فرا گرفت اما از بامبو خبري نبود.من از او قطع اميد نكردم. در دومين سال سرخسها بيشتر رشد كردند وزيبايي خيره كنندهاي به زمين بخشيدند اما همچنان از بامبوها خبري نبود. من بامبوها را رها نكردم . در سالهاي سوم و چهارم نيز بامبوها رشد نكردند.اما من باز از آنها قطع اميد نكردم . در سال پنجم جوانه كوچكي از بامبو نمايان شد. در مقايسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت
6 ماه ارتفاع آن به بيش از 100 فوت رسيد. 5 سال طول كشيده بود تا ريشه هاي بامبو به اندازه كافي قوي شوند. ريشه هايي كه بامبو را قوي ميساختند و آنچه را براي زندگي به آن نياز داشت را فراهم ميكردند .
خداوند در ادامه فرمود: آيا ميداني در تمامي اين سالها كه تو درگير مبارزه با سختيها و مشكلات بودي در حقيقت ريشه هايت را مستحكم ميساختي . من در تمامي اين مدت تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم.

هرگز خودت را با ديگران مقايسه نكن و بامبو و سرخس دو گياه متفاوتند اما هر دو به زيبايي جنگل كمك ميكنند. زمان تو نيز فرا خواهد رسيد تو نيز رشد ميكني و قد ميكشي!

از او پرسيدم : من چقدر قد ميكشم.

در پاسخ از من پرسيد : بامبو چقدر رشد ميكند؟

جواب دادم : هر چقدر كه بتواند.

گفت : تو نيز بايد رشد كني و قد بكشي ، هر اندازه كه بتواني.

به ياد داشته باش كه من هرگز تو را رها نخواهم كرد.

به دیگران امید هدیه بدهیم

مدت زماني پيش در يکي از اتاقهاي بيمارستاني دو مرد که هر دو حال وخيمي داشتند بستري بودند.يکي از آنها اجازه داشت
هر روز بعداز ظهر به مدت يک ساعت به منظور تخليه ششهايش از مايعات روي تختخواب کنارتنها پنجره اتاق بنشيند.
اما مرد ديگر اجازه تکان خوردن نداشت و بايد تمام اوقات به حالت دراز کش روي تخت قرار گرفته باشد.

دو مرد براي ساعاتي طولاني با هم حرف مي زدند،از همسرانشان؛خانه وخانواده شان؛شغل و دوران خدمت سربازي و
تعطيلاتشان خاطراتي براي هم نقل مي کردند.

هر روز بعد از ظهر مرد کنار پنجره که اجازه داشت يک ساعت بنشيند؛براي مرد ديگر تمام مناظر بيرون را همان طور
که مي ديد تشريح مي کردو آن مرد هر روز به اميد آن يک ساعت که مي توانست دنياي بيرون و رنگهايش را در فکر
خود تجسم کند به سر مي برد.

پنجره مشرف به يک پارک سرسبز است با درياچه اي طبيعي که چند قو و اردک در آن شنا مي کنندو بچه ها نيز قايق
هاي اسباب بازي خود را در آب شناور کرده و بازي ميکنند.چند زوج جوان دست در دست هم از ميان گل هاي زيبا و
رنگارنگ عبور مي کنند .منظره زيباي شهر زير آسمان آبي در دور دست به چشم مي خورد و........

در تمام مدتي که مرد کنار پنجره اين مناظر را توصيف مي کرد؛ مرد ديگر با چشمان بسته در ذهن خود آن طبيعت زيبا
را تجسم مي کرد.در يک بعد از ظهر گرم مرد کنار پنجره رژه سربازاني که از پايين پنجره عبور مي کردند را براي
مرد ديگر شرح دادو مرد ديگر با باز سازي آن صحنه ها در ذهن خود؛انگار که واقعاّ آن اتفاقات و مناظر را مي ديد.

روزها وهفته ها گذشت.........................
يک روز صبح زماني که پرستار وسايل استحمام را براي آنها به اتاق آورده بود؛ متاسفانه با بدن بي جان مرد کنار پنجره روبرو شد که در کمال آرامش به خواب ابدي فرو رفته بود؛سراسيمه به مسئولان بيمارستان اطلاع داد تا جسد مرد را بيرون ببرند
پس از مدتي همه چيز به حال عادي بازگشت

مردي که روي تخت ديگر بستري بود از پرستار خواهش کرد که جاي او را تغيير داده و به تختخواب کنار پنجره منتقل شود
پرستار که از اين تحول در بيمارش خوشحال بود اين کار را انجام داد؛و از راحتي و آسايش بيمار اطمينان حاصل کرد

مرد به آرامي و تحمل درد و رنج بسيار خودش را کم کم از تخت بالا کشيد تا بتواند از پنجره به بيرون و دنياي واقعي نگاه
کند به آرامي چشمانش را باز کرد ولي روبروي پنجره تنها يک ديوار سيماني بود.
مرد بيمار تعجب زده از پرستار پرسيد: چه بر سر مناظر فوق العاده اي که مرد کنار پنجره براي او توصيف مي کرد آمده است؟....پرستار پاسخ داد: اوچگونه منظره اي را براي تو وصف کرده است در حالي که خودش نابينا بود؟او حتي اين ديوار سيماني را نيز نمي توانسته که ببيند. شايد او تنها مي خواسته است که تو را به زندگي اميدوار کند.

موهبت عظيمي است که بتوانيم به ديگران شادي ببخشيم عليرغم اين که خودمان در زندگي رنج ها و سختي هاي زيادي را تحمل مي کنيم.در ميان گذاشتن مشکلات زندگي با ديگران شايد کمي از رنج ما بکاهد اما زماني که شادي ها تقسيم شوند.اثري مضاعف را خواهد داشت.

اگر مي خواهي احساس ثروتمند بودن و توانگري کني ؛چيزهايي را به خاطر بياور که
پول قادر به خريد آن ها نيست.

با پول ميتواني همسري زيبا داشته باشي اما عشق واقعي را هرگز*****با پول ميتواني خانه اي مجلل داشته
باشي اما آسايش را هرگز****با پول ميتواني کتابخانه اي مجهز داشته باشي ولي استعداد ومعلومات را هرگز****
با پول ميتواني زيباترين تختخواب را داشته باشي اما خواب راحت را هرگز****و با پول ميتواني مقام داشته
باشي اما احترام را هرگز******************ضرب المثل چيني


فراموش نکن: امروز وهر چيزي که داري يک هـديه و نـعمت الـهي اســـــت

قانون توجه متمرکز


بر اساس قانون توجه متمركز، لازمه رسيدن به يك هدف خاص اين است كه تمام توجه تان را معطوف به آن هدف كنيد.
اگر يك جراح بخواهد بر روي شما عمل پيوند قلب انجام دهد، فكر مي كنيد مي تواند در حين تماشاي يك مسابقه بسيار پر هيجان فوتبال دست به چنين عملي بزند؟ قدر مسلم مي توانيد در حين تماشاي مسابقه از تلويزيون يك طرف پر از ذرت بوداده بخوريد، اما فكر نمي كنم بتوانيد از عهده عمل پيوند قلب بر بياييد.
در واقع گاهي اوقات براي رسيدن تمام و كمال به هدفي كه در زندگي داريد، بايد بيش از آن حدي كه هميشه لازم است توجه و تمركز كنيد. بهتر است ابتدا اين قانون را با انجام تمرين زير تجربه كنيد.
تمرين: متن زير را بخوانيد و در همان حال تمام حواستان را حمع كرده تا ببينيد واژه «موفقيت» چند بار تكرار شده است.
«سال ها قبل تمامي اهالي يك روستا به بيماري افسردگي مبتلا شدند. هر چقدر سعي مي كردند نمي توانستند به خواسته هايشان دست پيدا كنند تا اين كه روزي آنها به دانش ساده رسيدن به موفقيت پي برندند و ديگر داروهاي ضد افسردگي در آن روستا به فروش نرفت.»
حال بي آنكه دوباره به متن برگشته و آن را بخوانيد، به به اين پرسش پاسخ دهيد كه: چند كلمه با حرف "ب" آغاز شده اند؟
مي بينيد كه قادر نيستيد جوابي به اين سوال بدهيد. شايد حدس هايي بزنيد، اما شانس درست بودن آن ها بسيار كم است.
توجه شما معطوف به نكته ديگري شده بود. اگر توجه تان را معطوف به هدفي درست كرده بوديد و اگر پيش از اين تمرينات مربوط به توجه متمركز را به اندازه كافي انجام داده بوديد، آن گاه در ارايه پاسخ صحيح به اين پرسش نيز مشكلي پيدا نمي كرديد.
در طول زندگي، بيشتر توجه خودمان را معطوف به چيز هايي مي كنيم كه اهداف واقعي ما نيستند و اين ابتدايي ترين و عمده ترين دليل شكست ما انسان هاست.
گاهي اوقات بر روي چيزهايي تمركز مي كنيم كه به هيچ عنوان خواهانشان نيستيم. گاهي اوقات بر روي هدفهاي نادرست تمركز مي كنيم. گاهي اوقات بر روي انجام سرگرمي هايي پيش پا افتاده و ساده نظير برنامه ها و مسابقات متمركز مي شويم؛ برنامه هايي كه حاوي كم ترين پيام هستند.
حتي شايد ديد شفافي از آن چه كه خواهانش هستيم داريم، اما چنان چه فاقد توجه متمركز باشيم هيچ گاه به اهدافمان نخواهيم رسيد.

FROGS قورباغه ها

Once upon a time there was a bunch of tiny frogs.... who
arranged a running competition.

روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با
هم مسابقه ی دو بدند.

The goal was to reach the top of a very high tower.

هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.
A big crowd had gathered around the tower to see the

race and cheer on the contestants....

جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...
The race began....

و مسابقه شروع شد....
Honestly,no one in crowd really believed that the tiny
frogs would reach the top of the tower.

راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی
بتوانند به نوک برج برسند.
You heard statements such as:

شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:

"Oh, WAY too difficult!!" "

اوه,عجب کار مشکلی!!

""They will NEVER make it to the top.

" "اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."
or: یا:
"Not a chance that they will succeed. The tower is too
high!

" "هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلند ه!"

The tiny frogs began collapsing. One by one....

قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...
Except for those, who in a fresh tempo, were climbing
higher and higher....

بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...

The crowd continued to yell,

"It is too difficult!!! No one
will make it!"

جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"

More tiny frogs got tired and gave up....

و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف
...
But ONE continued higher and higher and higher....

ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....


This one wouldn't give up!

این یکی نمی خواست منصرف بشه!
At the end everyone else had given up climbing the
tower. Except for the one tiny frog who, after a big effort,
was the only one who reached the top!

بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه
کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید!

THEN all of the other tiny frogs naturally wanted to
know how this one frog managed to do it?

بقیه ی قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو
انجام داده؟
A contestant asked the tiny frog how he had found the
strength to succeed and reach the goal?

اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا
کرده؟It turned out....

و مشخص شد که...

That the winner was DEAF!!!!

برنده ی مسابقه کر بوده!!!

The wisdom of this story is: Never listen to other people's tendencies to be negative or
pessimistic.... because they take your most wonderful
dreams and wishes away from you -- the ones you have in
your heart! Always think of the power words have. Because everything you hear and read will affect your
actions!

نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون
اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که
از ته دلتون آرزوشون رو دارید!هیشه به قدرت کلمات فکر کنید.چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذارهTherefore:

پس

:ALWAYS be....

همیشه....


POSITIVE!

مثبت فکر کنید

!And above all:

و بالاتر از اون

Be DEAF when people tell YOU that you cannot fulfill
your dreams!

کر بشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید
رسید!Always think:

و هیشه باور داشته باشید

:God and I can do this!

من همراه خدای خودم همه کار می تونیم بکنیم


Pass this message on to 5 "tiny frogs" you care about.

این متن رو به 5 تا "قورباغه کوچولو" که براتون اهمیت دارند بفرستید.


Give them some motivation!!!

به اون ها کمی امید بدید!!
Most people walk in and out of your life......but FRIENDS
leave footprints in your heart

آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی
دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت.

وقتی تو گریه می کنی - ابی


وقتی تو گريه ميکنی >>> ابی
وقتي تو گريه ميكني
ثانيه شعله ور ميشه
گر ميگيره بال نسيم
گلخونه خاكستر ميشه
وقتي تو گريه ميكني
ترانه ها بم تر ميشن
شمعدونيا ميترسن و
آيينه ها كمتر ميشن
وقتي تو گريه ميكني
ابراي دل نازك شب
آبي ميشن براي تو
ستاره ها ميسوزن و
مثل يه دست رازقي
پرپر ميشن
به پاي تو
وقتي تو گريه ميكني
غمگين ميشن قناريا
بد ميشه خوندن براشون
پروانه ها دلگير ميشن
نقش و نگار ميريزه از
رنگين كمون پراشون
وقتي تو گريه ميكني
وقتي تو گريه ميكني
وقتي تو گريه ميكني
وقتي تو گريه ميكني
شك ميكنم به بودنم
پر ميشم از خالي شدن
گم ميشه چيزي ازتنم
اسير بي وزني ميشم
رها شده تو يك قفس
كلافه ميشم از خودم
خسته ميشم از همه كس
وقتي تو گريه ميكني
ابراي دل نازك شب
آبي ميشن براي تو
ستاره ها ميسوزن
ومثل يه دست رازقي پرپر ميشن
به پاي تووقتي تو گريه ميكني
غمگين ميشن قناريا
بد ميشه خوندن براشون
پروانه ها دلگير ميشن
نقش و نگار ميريزه از رنگين كمون
پراشون
وقتي تو گريه ميكني
وقتي تو گريه ميكني
وقتي تو گريه ميكني

یار دبستلنی - منصور تهرانی


يار دبستانی >>> منصور تهرانی
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد ، مرده دلای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما
دشت بی فرهنگی ما هرزه تموم علفاش
خوب اگه خوب ؛ بد اگه بد، مرده دلهای آدماش
دست من و تو باید این پرده ها رو پاره کنه
کی میتونه جز من و تو درد مارو چاره کنه ؟
یار دبستانی من ، با من و همراه منی
چوب الف بر سر ما ، بغض من و آه منی
حک شده اسم من و تو ، رو تن این تخته سیاه
ترکه ی بیداد و ستم ، مونده هنوز رو تن ما

۱۳۸۷ تیر ۲۳, یکشنبه

یکی از اسرار آفرینش

افکار مثبت و تجسم خلاق

فقط به مثبتهای زندگی فکر کنید

۱۳۸۷ تیر ۲۲, شنبه

یکی از اسرار آفرینش را بازگو می کنم
قانونی که بر کل کائنات جاریست و کسانیکه از این قانون پیروی نمایند خود را با کل کائنات هماهنگ نموده و قدرتهای جاری بر جهان بر او جاری خواهد شد
انظباط و نظم
من به شما توصیه می کنم از این نکته بسیار مهم غافل نشوید
شمایی که می خواهید در زندگی در ازدواج در تندرستی در کار و معنویت موفق شوید آیا تاکنون از این قدرت شگرف استفاده نموده اید
با تمام وجود نظم را در زندگی خود جاری سازید
آنگاه خواهی دید باردهی و بهره وری یتان چند برابر می شود
آنگاه خواهید دید قدرتهای معنوی و نامریی شما را کمک می کنند

همه چيز را بايد با همسرتان در ميان بگذاريد؟

حریم شخصی
سونيــــا و همـسرش طـی 10 ســـــالی کــه از ازدواجشان می گذرد مسائل بسیاری را با هم سهیم شده اند: تـغییر شغل،ساختن خانه،بیماری مادرش،بزرگ کردن دخترشان، و...اما اخیراً مسئله ای پیش آمد که سونيا حاضر به سهیم کـردن شـوهرش در آن نشده است. ایمیل شوهرش از کـار افتاده بود و می خواست که از ایـــمیل او استفاده کند. بعد از اینکه شوهرش وارد سیستم شد،از او رمز عبور ایمیلش را خـواست امـا سونيا گفت کـه بـاید خودش آن را وارد کند. شوهرش فکر میکرد که شوخی می کند و دوباره تقاضایش را مطرح کرد. امـــا سونيا لام تـــــا کــــــام حرف نزد. و وقتی مـی خواست رمـز عبور را وارد کند شوهرش را مـجبور کـرد جای دیگری را نگاه کند. سونيا درمورد احساس شوهرش در آن لحظه میگوید، "او گیج و بسیار عصبانی بود. من برایش توضیح دادم که چیزی در ایمیلم وجود ندارد که باعث ناراحتی او شود اما فکر هم نمی کنم که چون متاهل هستم باید خصوصی ترین مسائلم را هم با او درمیان بگذارم."
دو نفر یکی میشوند...من به ما تبدیل می شود و دو طرف همه چیزشان را با هم شریک می شوند. این يك ایده آل در ازدواج رمانتیک است. اما بعد از حرف زدن با زنانی مثل سونيا حیرت می کنم: آیا این کار واقع بینانه است؟ آیا حتی برای ما خوشایند است؟
يك روانشناس، می گوید، "توازن و تعادل بین جدایی و پیوستگی یکی از مهمترین مسائل در ازدواج است. همه ی زوج ها تلاش می کنند راهکاری را پیش گیرند که هر دو طرف با آن راحت باشند. گاهی اوقات یک زوج دوست دارد در رابطه پیوستگی بیشتری داشته باشد، درحالیکه زوج دیگر ممکن است جدایی بیشتر طلب کند."
اکثر دوستانم در عقیده ی خود راسخند که زن و شوهر باید در همه چیز باهم شریک باشند. اما وقتی کمی فکر میکنند، می بینند که خیلی وقت ها بعضی مسائل را از همسرشان پنهان می کنند—مثل کیفیت رابطه ی جنسیشان با یکدیگر یا چیزهایی درمورد خانواده ی همسرشان. یکی از همسایگانم روزی به من گفت، "من همه چیز را به شوهرم می گویم." اما کمی از گفتن این ادعا نگذشته بود که حرفش را پس گرفت، "نمی دانم، شاید همه چیز نه..." لحظه ای صبر کرد و بعد گفته اش را اینطور تکمیل کرد، "باشه باشه قبول می کنم، همه چیز را نمی گویم، فقط چیزهایی را که فکر میکنم لازم است بداند با او درمیان می گذارم."
کمی جدایی
اما متخصصین چندان هم از این مسئله تعجب نمی کنند، آنها معتقدند که جمله ی "هیچ رازی بین ما نیست" بیشتر شعار و خیالبافی است تا واقعیت. ترنس رآل روانشناس اعتقاد دارد، "هیچ زوجی همه چیز را باهم درمیان نمی گذارند، و نباید هم بگذارند. هر انسانی نیاز به مرز و محدوده دارد و در یک ازدواج دو طرف باید اینقدر انعطاف پذیر باشند که اجازه دهند طرف مقابلشان مرز و محدوده ای برای خود تعیین کند. کلید آن تعادل است: اگر این مرزها خیلی ثابت و محکم باشند، احتمال بسیاری وجود دارد که دوطرف از هم دور شده و جدا شوند. و اگر هم هیچ مرز و حدودی برای خود تعیین نکنید، دوطرف بیش از حد با هم قاطی خواهند شد که به این هم رابطه ی سالم نمی توان اطلاق کرد."
به عبارت دیگر، ترکیب شدن دو طرف در ازدواج کمی حالت مجازی دارد نه واقعی. زن و شوهر همیشه افرادی جدا از هم خواهند بود، و درون هر فردی فضایی است که نیاز به حفاظت دارد—یعنی شما این حق را ندارید که ایمیل ها، کمدها، یا حتی کیف همدیگر را بدون اجازه ی طرفتان چک کنید. درواقع، همه ی کارشناسانی که مسئله ی بین سونيا و همسرش را مطالعه کردند، اتفاق نظر داشتند که سونيا کاملاً حق داشته که بخواهد رمز عبور ایمیل خود را از همسرش پنهان کند.
اما شناخت از نیاز به داشتن حریم درونی در دنیای واقعی چگونه شکل می گیرد؟ در بهترین ازدواج ها، زوجین به هم اجازه می دهند که از حد خود فراتر بروند، و به طور ضمنی به هم اعتماد می کنند که هر چه را که باید به همدیگر بگویند. این مسئله به ویژه در مورد مسائل مالی بسیار اتفاق می افتد—همانطور که در اکثر مواردی که از خانم ها سؤال می کنم که چه چیز را از همسرانشان پنهان می کنند، به همن نکته اشاره میکنند.
ترتیبات مالی معمولاً در روابطی که بازجویی های هر روزه از دخل و خرج طرفین انجام نمی شود، معمولاً بهتر صورت می گیرد. زوجی را می شناختم که بین خود قرار گذاشته بودند که درمورد خرج های بالای 200 هزار تومان با هم مشورت کنند، و تا زیر این قیمت خودشان مختار بودند. وقتی یکی از طرفین در ازدواج عادت داشته باشد تا یک ريال خرج و مخارج طرف مقابل را هم حساب کند، تمایل به پنهان کردن خرج ها در طرف مقابلش بیشتر خواهد شد—مشکلی که ریشه و بنیاد آن از بی اعتمادی نشات می گیرد.
بله، مسئله ی حریم شخصی نیز در ازدواج مثل خیلی از مسائل دیگر به مسئله ی اعتماد برمی گردد. طرفین رابطه چقدر باید به هم آزادی عمل بدهند؟ چه وقت پنهان کردن یک مسئله، یا برعکس آن، تجاوز به حریم شخصی طرف مقابل، خیانت در اعتماد به شمار می رود؟ خودِ من، بااینکه چیزی برای پنهان کردن ندارم، اما اگر می فهمیدم شوهرم بدون اجازه ام وارد ایمیلم شده است مطمئناً آزرده خاطر می شدم و مطمئنم او هم اگر من چنین کاری می کردم همین احساس را داشت. شوهر من که یک عکاس است زمان زیادی را در سفر می گذراند و گفتن همه ی جزئیات زندگیش وقتی پیش من نیست کمی دشوار است. و اگر همه ی اتفاقاتی که برایش می افتد را برای من تعریف نکند مطمئناً من ناراحت یا ناامید نمی شوم چون می دانم که قادر به نفوذ به همه ی شکاف های مغزش نیستم. او هم درعوض از رازهای کوچکی که برای خودم دارم ناراحت نمی شود.
درواقع من فکر می کنم داشتن این حریم شخصی باعث می شود بتوانم خودم را در رابطه هر از گاهی احیاء کنم. اگر من مجبور بودم که همه ی کارها و افکارم را با شوهرم درمیان بگذارم، آنقدر از انرژی خالی می شدم که دیگر چیزی برای سایر قسمت های زندگیم مثل کار و بچه ها نمی ماند.
حفظ ظاهر
علاوه بر این مسائل، آشکار کردن همه ی افکاری که از ذهنتان می گذرد ممکن است گاهاً خطرناک باشد. دکتر جاکوبز اعتقاد دارد، "طبیی است که گاهی اوقات افکار منفی داشته باشیم—حتی گاهی از همسرمان متنفر می شویم...اما به زبان آوردن آن برای همسرمان چندان خوشایند نخواهد بود، به خصوص اگر روز بعد دیگر چنین حسی به او نداشت باشید. اگر بخواهید هر وقت که از همسرتان متنفر یا آزرده خاطر شدید به او بگویید، ازدوجتان خیلی زود به هم خواهد خورد."
سعی کنید کمی از احساسات طرف مقابلتان چشمپوشی کنید: آیا این بهترین دلیل برای نگه داشتن بعضی چیزها پیش خودتان نیست؟ یکی از دوستانم روزی به من گفت که از سکس با همسر قبلیش بیشتر احساس رضایت می کرده است اما هیچوقت جرات گفتن این مطلب را به همسر فعليش که بسیار برایش قابل احترام است ندارد. او به درستی این مسئله را برای حفظ احترام همسرش، پیش خود پنهان کرده است—مثل وقتی که بعضی چیزها را برای حفاظت از خودتان پیش خود مخفی می کنید. دوست من لیزا از گفتن وزنش به همسرش ابا می کند. او می گوید، "من خیلی سبک تر از وزنم به نظر می آیم پس چرا باید همسرم را با گفتن این واقعیت همسرم را از خودم نامید کنم؟" حفظ این حریم شخصی، از شما محاظت می کند؛ باعث می شود در نظر فردی که برایتان قابل ارزش و احترام است، رقت انگیز و ناتوان به نظر نیایید. زنی را می شناختم که می گفت "وقتی یکبار کودکم از روی میز به پایین پرت شد به همسرم نگفتم، کودک آسیبی ندیده بود خودم هم به اندازه ی کافی ناراحت بودم پس چرا باید فکر همسرم را هم آشفته می کردم؟"
یکی از دوستانم می گفت که چند وقتی از طرف یکی از دوست پسران سابقش نامه های عاشقانه ای به دفتر کارش می رسد. او این نامه ها را جواب نمی داد اما لزومی هم نمی دید که این مسئله را با همسرش درمیان بگذارد چون احساس می کرد بی دلیل باعث رنجش او خواهد شد. چه کسی می تواند این زن را از کتمان حقیقت از همسرش متهم کند؟ همه ی ما به تجربه دریافته ایم که صداقت همیشه هم خوب نیست و گاهی خانه خراب کن می شود.
حقیقت و دروغ
البته بین حق مشروع برای داشتن حریم شخصی و فریب و نیرنگ تفاوت وجود دارد. اما چه مسائلی را می توانید شرعاً و بدون رسیدن هیچگونه آسیب به کسی، پیش خود نگه دارید؟ کدام مسائل اگر برملا شود، باعث ایجاد شکاف و جدایی عمیق بین شما و همسرتان خواهد شد؟
دکتر رآل اعتقاد دارد که همه ی ما ذاتاً و غریزتاً می دانیم که این حد و حدود تا کجاست. بااینحال مقیاسی برای ما عنوان میکند: از خودتان بپرسید، اگر کسی از این کار شما فیلم بگیرد و آن را به همسرتان نشان دهد، آیا ناراحت یا عصبانی می شود؟ آیا می توانید جلوی آینه بایستید و رودردرو به خودتان گویید که بیگناه و بی تقصیرید؟ اگر نتوانید اینکار را کنید حتماً کارتان مشکل دارد.
در این حالت باید بفهمید که پنهان کردن این مسئله به خاطر حق طبیعی شما برای داشتن حریم شخصی نیست، بلکه به این خاطر است که می دانید کارتان اشتباه بوده است. و اینجاست که همسرتان را فریب می دهید.
دکتر رنی کوهن اعتقاد دارد، "فعالیت های بزرگسالانه ای هست که گزارش جزء به جزء آن به همسر الزامی ندارد. شما دیگر بچه نیستید که بخواهید برای کارهایتان اجازه بگیرید. باید اینقدر اعتماد و اطمینان در ازدواجتان باشد که این آزادی عمل را به شما بدهد."
در پایان باید بگویم اینکه چه چیزهایی را باید از همسرتان پنهان کنید و چه چیزهایی را نباید، بستگی به نوع رابطه ی شما وهمسرتان دارد. شناختی که از همسرتان دارید می تواند کمک خوبی برایتان باشد و از آن طریق بفهمید که دوست دارد چه چیزهایی را با او میان بگذارید.
و اگر در موردی تردید داشتید، صراحت را انتخاب کنید: گاهی اوقات برملا کردن حقایق بهتر از نگه داشتن راز است. دکتر جاکوبز اعتقاد دارد هر چه دو طرف رابطه مسائل بیشتری را از هم پنهان کنند، ازدواجشان بی ثبات تر و ناپایدارتر خواهد شد. "وقتی درمورد آنچه که هستید رک و صادق باشید، و همزمان فردیت خودتان را حفظ کنید، همسرتان تمایل بیشتر برای پذیرش و قبول شما آنطور که هستید پیدا خواهد کرد."
hassan mahmoudi armita mahmoudi behnam mahmoudi
حسن محمودی بهنام محمودی آرمیتا محمودی

۱۳۸۷ تیر ۱۹, چهارشنبه

lonely tree


۱۳۸۷ تیر ۱۷, دوشنبه

شعر

يادمان باشد اگر شاخه گلي را چيديم وقت پر پر شدنش سوز و نوايي نکنيم

پر پروانه شکستن هنر انسان نيست گر شکستيم ز غفلت من و مايي نکنيم.

يادمان باشد سر سجاده عشق جز براي دل محبوب دعايي نکنيم

يادمان باشد از امروز خطايي نكنيم گرچه در خود شكستيم صدايي نكنيم

يادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد طلب عشق زهر بي سروپایی نکنیم


از یک ناشناس