۱۳۹۰ اردیبهشت ۶, سه‌شنبه

مرد کور

روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده می شد: من کور هستم لطفا کمک کنید. روزنامه نگارخلاقی از کنار او می گذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود. او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی آن نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و آنجا را ترک کرد. عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که آن تابلو را نوشته بگوید، که بر روی آن چه نوشته است؟ روزنامه نگار جواب داد: چیز خاص و مهمی نبود، من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده می شد:
امروز بهار است، ولی من نمی توانم آنرا ببینم!!!
وقتی کارتان را نمی توانید پیش ببرید استراتژی خود را تغییر بدهید خواهید دید بهترینها ممکن خواهد شد باور داشته باشید هر تغییر بهترین چیز برای زندگی است.
حتی برای کوچکترین اعمالتان از دل، فکر، هوش و روحتان مایه بگذارید این رمز موفقیت است…

درس، ( خرگوش و کلاغ )

به کلاغ روی یه درخت نشسته بود و تمام روز بیکار بود و هیچ کاری نمی کرد، یه خرگوش از کلاغ پرسید: منم می تونم مثل تو تمام روز بیکار بشینم و هیچ کاری نکنم؟ کلاغ جواب داد: البته که می تونی!، خرگوش روی زمین کنار درخت نشست و مشغول استراحت شد، یهو روباه پرید خرگوش رو گرفت و خورد!

نتیجه اخلاقی: برای اینکه بیکار بشینی و هیچ کاری نکنی ، باید اون بالا بالاها نشسته باشی!

ساموئل جانسن

هنگامی که انسان در کنار چوبه دار باشد، هوش و تدبیر و ذکاوتش بیدارمی شود.                               
  ساموئل جانسن

سوار اسب که شدی پیاده ها را از یاد مبر

سوار اسب که شدی پیاده ها را از یاد مبر

به تک تیرانداز گفتم

به تک تیرانداز گفتم:بزنش،نشانه،گرفت
ناگهان قناسه را پایین آورد، دوباره نشانه
گرفت و زد،گفتم:چرا بار اول نزدی؟گفت
داشت آب میخورد....

شکسپیر

جسم ما باغ ماست و باغبان آن آرزوهای ما.

قبول کنید که قدرت ایمان از ترس بیشتر است

http://www.napteam.com/wp-content/uploads/2008/07/fear.jpg
تنها چیزی که موفقیت مسئولیت های دشوار یا نامطمئن را تضمین می کند، ایمان اولیه به توانایی انجام آن مسئولیت است.
ویلیام جیمز (فیلسوف) گفته است: بزرگترین کشف عصر ما این است که انسان ها می توانند با اصلاح نگرش های ذهنی خود زندگانی خویش را اصلاح کنند
تحول تابعی است از چارچوب ذهنی انسان، پس از دوستان و همکاران خود بخواهید در هر فرصت شما را تشویق کنند و از خدا یاری بطلبید، خدا بر دشواری های ما آگاه و مشتاق یاری کردن به ما در رفع آن دشواری ها ست.
منبع: کتاب مدیریت نگرش

نگاهی درست به موفقیت

http://www.napteam.com/wp-content/uploads/2008/05/success.jpg
سلام دوستان، جان مکسول نویسنده مشهور در کتاب مدیردیت نگرش خود، موفقیت را اینگونه تعریف می کند:
خیلی از افراد به نوعی بیماری مبتلا هستند که من آن را “بیماری مقصد” می نامم، مبتلایان به این بیماری گمان می کنند اگر بتوانند به جایی برسند، منصبی به دست آورند، یا با شخص مورد نظر خود رابطه ایجاد کنند، موفق می شوند. من هم یک بار دچار این توهم بودم، در آن زمان موفقیت را اینگونه تعریف می کردم: “تحقق تدریجی یک هدف از پیش تعیین شده” اما رفته رفته دریافتم که آن تعریف ناقص است، موفقیت را نمی توان مجموعه ای از اهداف دانست که یکی پس از دیگری عملی می شود. موفقیت مساوی با رسیدن به هدف نیست بلکه: موفقیت، راه رسیدن و طی کردن مسیر هدف است.

سگ و قصاب

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین".۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .
سگ  در خیابان  حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا  چراغ سبز شد و  بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو  حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند.
اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس امد و شماره انرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره انرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت  حومه شهر  بود وسگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه باند شد و زنگ اتوبوس را زد .اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد.قصاب هم به دنبالش.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و   کمی عقب رفت و خودش را به در  کوبید .اینکار را بازم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت   و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی  در را باز کرد و شروع  به فحش دادن  و تنبیه  سگ و کرد.قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گقت:تو به این میگی باهوش ؟این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!

نتیجه اخلاقی :

1- اینکه مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
2- چیزی که شما انرا بی ارزش می دانید بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است .
3- بدانیم دنیا پر از این تناقضات است.
پس سعی کنیم ارزش واقعی هر چیزی را درک کنیم و مهمتر اینکه قدر داشته های مان را بدانیم

سگ و قصاب

قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ  دید .کاغذ را گرفت.روی کاغذ نوشته بود" لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین".۱۰ دلار همراه کاغذ بود.قصاب که تعجب کرده بود  سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه راگرفت و رفت .
قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد .


کریستیان بوبن

آه کجایی ای امید گریز پا

۱۳۹۰ اردیبهشت ۵, دوشنبه

گفتاري از عارف رباني شيخ خرقاني

ما اينجاييم و خدا آنجا و بين ما آتش است.
آتش نمي گذارد دستمان به خدا برسد
ما اينجاييم و خدا آنجا و بين ما درياست.
دريا نمي گذارد دستمان به خدا برسد.
گاهي اما براي رسيدن به او، نه طاعت به کار مي آيد و نه عبادت.
نه ذکر و نه دعا.
نه التماس و نه استغفار.
تنها بي باکي است که به کار مي آيد.
بي باکي عبور از آب و بي باکي گذشتن از آتش.
گذشتن از آتش اما نه به اميد آنکه آتش گلستان شود و تو ابراهيم.
گذشتن از دريا اما نه به اميد آنکه دريا شکافته شود و تو موسي
آتش را به اميد سوختن گذشتن و دريا را به اميد غرق شدن


پیر مرد

پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود .
تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .
پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم .
من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد.
من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر
چند روز بعد پیرمرد این نامه را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .
فرداي آن روز  دوازده نفر از مأموران
Fbi
و افسران پلیس به مزرعه رفتند و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند .
پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و ماجرا را به او شرح داد
پسرش پاسخ داد : پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .
نتیجه :
هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید .
مانع ذهن است . نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید

میگوئل سرانوی

مهم نیست كه چقدر منزوی هستید و چه مایه احساس تنهایی می كنید، اگر كار خود را حقیقتاً و خودآگاهانه انجام دهید، یاران ناشناخته می آیند و شما را طلب می كنند.

علت بزرگ زندگي

ماييم كه اصل شادي و غميم
 «مولوي»
 «علت بزرگ زندگي»
 مردمي در ساحل رودخانه‌اي نشسته بود كهاگهان متوجه شد مرد ديگري در چنگال امواج خروشان رودخانه گرفتار شده است و كمك مي‌طلبد. داخل رودخانه شد و مرد را به ساحل نجات آورد، به او تنفس مصنوعي داد. جراحاتش را پانسمن كرد و پزشك را به بالينش آورد. هنوز حال غريق جا نيامده بود كه شنيد دو نفر ديگر در حال غرق شدن در رودخانه‌اند كمك مي‌خواهند. دوباره به رودخانه پريد و به زحمت آن دو نفر را هم نجات داد. اما پيش از آنكه فرصت پيدا كند صداي چهار نفر ديگر را كه در حال غرق شدن بودند، شنيد. بالخره آن مرد آن قدر قرباني نجات داد كه خودش خسته شده و از پا افتاد. ولي صداي فرياد كمك از طرف روردخانه قطع نمي‌شد. كاش اين مرد خيرخواه چند قدمي به طرف بالاي رودخانه مي‌رفت و متوجه مي‌شد كه ديوانه‌اي مردم را يكي‌يكي به آب مي‌اندازد. در اين صورت اين همه انرژي صرف نمي‌كرد به جاي رفع معلول به مبارزه با علت مي‌پرداخت و جان افراد بيشتري را نجات مي‌داد.
 نتيجه:
 در زندگي همه ما علتي بزرگ وجود دارد كه سر منشأ همه‌ي اتفاقات و رويدادهاي زندگي ماست. علت و منشأ تمام شادي‌ها، غم‌ها، و رنج‌ها، پيروزها، شكست‌ها، ايمدها و يأس‌هاي زندگي يك چيز است: افكار و عقايدي كه برگزيده‌ايم.
 در دنياي بيرون‌، هيچ عاملي وجود ندارد هر چه هست معلول انديشه‌ها و طرز تفكرات ماست. اگر مي‌خواهيد زندگي‌تان تغيير كند، انديشه‌هاي خود را تغيير دهيد. هر راه حلي چيزي جز خستگي و نااميدي نصيب انسان نخواهد كرد.

 

بزرگی می فرماید:

پوزش خواستن از پس اشتباه ، زيباست

حتي اگر از يک کودک باشد.

وین دایر :در مورد عشق میگه

عشق شما در قلبتان آشیان دارد.این عشق از آن شماست،شما می توانید خود را از عشق و محبت لبریز کنید
و دلپذیرترین و رضایت بخش ترین احساسات را در دل بپرورانید.این عشق از آن شماست تا آن را آن طور که می خواهید بروز دهید. این عشق برای همه یکسان است. پس هرگاه به دیگری عشق ورزیدیدواو بر خلاف
انتظارش در پاسخ شما کوتاهی کرد. بر او آشفته نشوید. مگر نه اینکه اونیز در ایثار عشق خویش مختار است؟چرا مقاومت او از گنجینه عشق و محبت شما بکاهد.

همیشه راهی هست

always there is a way

همیشه راهی هست
براي انسانهاي بزرگ هيچ بن بستي وجود ندارد ، زيرا آنان بر اين باورند كه : يا راهي خواهم يافت و يا راهي خواهم ساخت

تو همانی که می اندیشی جيمزآلن

اين سخن که هر کس آن چنان است
که در دل خود فکر مي کند نه تنها همه هستي آدمي را در بر مي گيرد ،
 بلکه چنان جامع است که بيرون مي رود
و بر همه اوضاع و شرايط زندگيش دست مي نهد .
 به راستي که آدمي همان است که مي انديشد
و منش او حاصل جمع تمامي انديشه هاي اوست .
(انديشه و کردار زندانبان سرنوشت است )
انديشه ي ذهن مارا آفريده است . آنچه هستيم با انديشه پرداخته و بنا شده است .
اگر ذهن آدمي از انديشه هاي پليد آکنده باشد به درد گرفتار مي آيد
آدمي توسط خودش آباد يا ويران مي شود . در زرادخانه انديشه به کمال صعود مي کند .
آدمي استاد انديشه است سازنده منش و آفريننده و شکل دهنده، ي وضعيت محيط و تقدير.
آدميان نه آنچه را که آرزومند اند، بلکه آنچه را که سزاوارند جذب مي کنند .

منبع: (تو هماني که مي انديشي) جيمزآلن

ما - من

(ما) زیباترین کلمه دنیاست، (من) بد ترین کلمه دنیاست
حمزه یگانه

مياموتو موساشي

از اشتباهات ديگران درس عبرت
بگيريد؛ آن قدر عمر نمي كنيد
كه همه آنها را تجربه كنيد



خوش بينان در هرخطري فرصتي
مي بينند و بد بينان درهر
فرصتي خطري



 
انسان بركه اي است كه بدون
بدون تغيير مداوم مرداب
خواهد شد




اجازه ندهيد نا اميد ي هاي
ديروزبر آرزوهاي فرداي شما
سايه افكنند


 

سه چيز روح شما را محدود مي كند
منفي بافي
پيش داوري
وعدم تعادل

دکتر علی شریعتی

آنگاه که تقدیر واقع نگردیده و از تدبیر هم کاری ساخته نیست، خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندام ها و نیروهای روح و با قدرتی که در صمیمیت هست، تجلی کند، اگر همه هستیمان را یک خواهش کنیم، یک خواهش مطلق شویم، اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه سرشار از یقین و امیدواریمان بخواهیم، پاسخ خویش را خواهیم گرفت.

قدرت اندیشه و فکر

ملتی که دارای افکار بزرگ باشد هیچگاه مستعمره ، عقب مانده و فقیر نخواهد شد.
بقاء سربلندی هر ملتی به آفرینندگی نیروی " فکر و اندیشه خلاق " آن سرزمین نهفته است.


داستان
به این داستان و نتایج اندیشه های مختلف توجه کنید . روزی شاگرد یک کفاش به یک جزیره دور افتاده مأمور می شود تا وضعیت بازارو تقاضای کفش را در آن جزیره مورد ارزیابی قرار دهد . آن شاگرد متوجه می شود که در آن جزیره کسی کفش به پا نمی کند . او فوراً این مطلب را از سر ناامیدی ، توسط  نامه ای به استادش خبر داد و در آن نامه می نوشت که وضع بازاردر این جزیره خراب است زیرا کسی دراینجا کفش به پا نمی کند . پس ازآن ، استاد کفاش ، شاگردی دیگر را مأمور رفتن به آن جزیره می کند. آن شاگرد، در کمال مثبت اندیشی ، برای استادش می نویسد ، کسی در این جزیره کفش به پا نمی کند واهالی این جزیره دور افتاده با کفش آشنایی ندارد ، پس فرصت خوبی برای کاسبی است . در این داستان متوجه دو نوع نگرش هستید . دراینجا به دریچه نگرش دو نوع دیدگاه متفاوت آشنا می شوید . می بینید که تماشای دنیا و موقعیت های این عالم با یکدیگر متفاوت است ، در صورتی که برای این دو شاگرد تنها یک موقعیت یکسان وجود داشت . اولین شاگرد، موقعیت تجاری جزیره را نابسامان می بیند و دومین شاگرد ، همان موقعیت را فرصت گران بهایی برای یک جهش اقتصادی وعالی مشاهده و تحلیل می کند . یکی پا برهنه بودن مردم جزیره را با نگاهی منفی ، تجزیه و تحلیل می کند  و دیگری با تفکر مثبت خود ، شرایط را فرصتی گرانبها برای ترقی و رشد می بیند . " دکتر استیون ر.کووی " درکتاب « هفت ویژگی افراد موفق » می گوید : " نحوه نگرش ما به اشیاء و مسایل، سرچشمه شیوه تفکروعمل ماست." ( ص- 17 )
برای این است که هرگاه کسی از من سؤال می کند " نمی دانم چرا در زندگی این همه بد شانس هستم " ؟ به اوتنها  یک چیز می گویم ! به او می گویم : چون اینطور " فکر می کنی ". 
اگر می خواهید از کسالت و ناملایمات رها شوید، باید به اندیشه های زیبا فکر کنید . اگر به طور واقعی مشتاق جذب یا دفع شرایطی خاص هستیم  قبل از هر چیز باید آنرا در درون اندیشه های خودمان بسازیم .

استفاده از اصول خوشبختي در زندگي روزمره

داشتن ثروتهاي مادي "بدون آرامش دروني چونان مردن بر اثر تشنگي است
آن هم درحال شنا كردن درون درياچه اي . اگر قراراست از تهيدستي مادي
اجتناب شود از فقر معنوي بايد نفرت داشت !زيرا فقر معنوي عامل اصلي همه
دردهاي بشري است نه فقر مادي پارامهانسا يو گاناندا

به قطعه اي از ويليام بليك با عنوان ((طالع بيني عصمت))توجه كنيد:كه به روح مربوط مي شود

براي ديدن عالمي در دانه اي ماسه
وديدن بهشت در گلي خودرو
ابديت را در كف دستت بگير
وبي نهايت را ساعتي فرض كن....
ما را اين گونه هدايت كرده اند تا باور كنيم اين دروغ را
كه ما باچشم سر مي بينيم نه باچشم دل
كه ما در شبي زاده شديم تا در شبي نابود شويم
شبي كه روح خاموش شود در پرتوهاي نور

سخنی از تئودور روزولت

خطر کردن و به کارهای بزرگ دست زدن ، کسب پيروزيهای شکوهمند و حتی چشيدن طعم تلخ شکست ، از هم قطار شدن با آدمهای ميان مايه که نه طعم پيروزی را می‌چشند و نه تلخی شکست را ، بهتر است . زيرا اين آدمها به قدری دست به عصا راه می روند که نه شکست را می شناسند و نه پيروزی را !!!

*بدانيدكه از آنچه نيازي به آن نداريدهرگزنمي توانيدبه قدر كافي به دست آوريد

اگر پول تنها چيزي است كه آرزويش را داريد وآن را نيز با هدف تسلط بر ديگران مي خواهيد
بدانيد كه هرگز به اندازه كافي پول بدست نخواهيد آورد.هدف شما در بخش نامرئي شماست &
آن جايگاهي كه خط مشي زندگي شما از آنجا سرچشمه مي گيريد
پول وديگر نشانه هاي خوشبختي در زندگي شما وارد مي شود تا ياريتان دهد كه در آن مسير حركت كنيد .
اگر متوجه اين پيام نشويد؛مبالغ هنگفتي پول به زندگي شما راه مي يابد؛اما از دست رفتن آن را نيز خواهيد ديد.
در اين جا نمونه اي بارز از اين طرز تفكر را از زبان يوگاناندا مي خوانيد؛ طرز فكري كه تمايل داريد از سر خود خارج كنيد:
روزي در فيلمي پويا نما (كارتون ) سگي را ديدم كه به گاري كوچك اما پر و سنگيني بسته شده بود.
صاحب سگ؛ براي اين كه سگ را مجبور كند كه گاري را براي او بكشد از روش جالبي استفاده كرده بود
بدين ترتيب كه ميله اي بلند به گاري بسته بود كه تا جلو تر از سر سگ امتداد داشت
در امتداد ميله يك عدد سوسيس به طنابي آويزان بود و تكان مي خورد و سگ را وسوسه مي كرد
سگ در تلاش براي رسيدن به سوسيس ؛ آنقدر تلاش مي كرد كه متوجه نبود چه بار سنگيني را
با خود مي كشد.
چه پر شمار افرادي كه در كسب كار اينگونه اند !اينان پيوسته فكر مي كنند
((اگر يك كمي ديگر پول بدست آوريم ؛به خوشبختي رسيده ايم ))
آن (سوسيس خوشبختي) مورد نظر آنان به نحوي از دسترسشان دور مي شود
اماآنان در تلاش براي رسيدن به آن چه بار سنگيني از مشكلات و گرفتاريي ها راپشت سر خود مي كشند.

امنوئل

قلب خود را به روی آگاهی و رهنمود الهی بگشاید
اما مانند برگی در جریان آب؛بی اختیار نباشد
بلکه قایق رانی بر آبهای خروشان باشد
که بر آبها می راند و مراقب قایق خودش است(امنوئل)

ويليام ليون فليپس

سعادتمندترين مردم كساني هستند كه نيكوترين افكار را در سر دارند.
افكار نيكو تنها در ضمير هاي حاصل خيز ، حيات مي يابند.
آنان كه تفريح را وسيله اي براي رشد انديشه قرار مي دهند،
آنان كه به موسيقي غني ، كتاب خوب ، نقاشي زيبا،‌ نمايش ديدني،
رفيق شفيق و گفت و گوي نشاط بخش عشق مي ورزند چه كساني هستند؟
ايشان سعادتمندترين مردمان جهان اند؛‌
آنها نه تنها خود سعادتمنداند،
بلكه دليل سعادت ديگران نيز هستند

سخن آموزنده مدیریتی

در عصر تغييرات مستمر، تنها يادگيرندگان ، آينده را به ارث خواهند برد. مابقی خود را برای زندگی در دنيايی مجهز کرده‌اند که ديگر وجود ندارد .
اريك هوفر

دکتر علی شریعتی (گوسفندان دو پایند)

انسان نمی تواند
به آسمان نیندیشد!
چگونه می تواند؟!
مگر انسانهایی که
عمر را بی چرا،
به چریدن مشغولند
و
سر به زمین فرو برده اند
و پوزه در خاک دارند
و غرق در آب
و علف اند
اینها که "گوسفندان" دو پایند!

دکتر علی شریعتی

داستان چهار شمع

رسم است که در ایام کریسمس و در واقع آخرین ماه از سال میلادی چهار شمع روشن مینمایند، هر شمع یک هفته میسوزد و به این ترتیب تا پایان ماه هر چهار شمع میسوزند، شمعها نیز برای خود داستانی دارند. امیدواریم با خواندن این داستان امید در قلبتان ریشه دواند.

شمع ها به آرامی می سوختند، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی.

اولی گفت: من صلح هستم! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد.
فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت.
سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت.

دومی گفت: من ایمان هستم! با این وجود من هم ناچارا مدتی زیادی روشن نمی مانم، و معلوم نیست تا چه زمانی زنده باشم، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد.

شمع سوم گفت: من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند، آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد.

ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت: چرا خاموش شده اید؟
قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن.

سپس شمع چهارم گفت: نترس تا زمانی که من روشن هستم میتوانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم.
من امید هستم!

کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد.

چه خوب است که شعله امید هرگز در زندگیتان خاموش نشود. چراکه هر یک از ما می توانیم امید، ایمان، صلح و عشق را حفظ و نگهداری کنیم.

دوست داشتن خلق

“استیفن لوید” می گوید:


“اگر مرگ شما نزدیک بود و فقط فرصت یک تلفن کردن را داشتید، به چه کسی تلفن می کردید؟ و چه چیزی می گفتید؟”

“کریستوفر مورلی” در جواب “استیفن لوید” می گوید:


“اگر دریابیم که فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم، تمام باجه های تلفن از افرادی پر می شد که می خواهند به دیگران بگویند:

آنها را دوست دارند!”

و “هریت بیچر استو” با نگاهی خیس و دلی پر درد به خاطر این نگفتن ها! می سراید:


“تلخ ترین اشک هایی که بر سر مزار رفتگان ریخته می شود
به خاطر کلمات ناگفته و کارهای ناکرده است!”

از “خواجه عبدالله انصاری” پرسیدند: خلوت حق کجاست؟

خواجه گفت: جایی که “من و تو” نباشیم!

توجه کنید! جایی که “من و تو” نباشیم! یعنی، “ما” باشیم!


اما، چگونه می توان ما شد و در خلوت حق حضور یافت؟

با دوست داشتن خلق! اما تا زمانی که به خود عشق نورزیم، چگونه می توانیم به خدا و خلق خدا عشق بورزیم؟
از آنجا که فرمول (خود= خلق= خدا) همیشه برقرار است، پس، ابتدا باید خود را دوست داشت.
ما معمولا به دلیل سر زدن اشتباهاتی، در طول زندگی از خود گله مند می باشیم و در نهایت، احساس گناه کرده و در نتیجه خود را به خاطر همین احساس دوست نداریم.


روانشناسان معتقدند: “برای دوست داشتن خود باید ابتدا خویش را ببخشیم و احساس گناه را از خود دور کنیم و باور کنیم که ما به دنیا آمده ایم تا اشتباه کنیم و به خود اجازه بدهیم تا گاهی، کمی ساده دل و ناشی باشیم!”
“امانوئل” می گوید: “ویرانگرترین، بی ثمرترین و راکدترین نیروها احساس گناه است!”


“احساس گناه یعنی، حذف کردن اراده خداوند در زمین!”


باید بدانیم که ما به دنیا آمدیم تا اشتباه کنیم، زیرا ما تعالی پیدا نخواهیم کرد، مگر آنکه اشتباه کنیم!
بعد از بخشیدن اشتباهات خود قهرا اشتباهات دیگران را هم خواهیم بخشید.


آیا تا به حال خود را بخشیده اید؟


یک آزمایش!

روبه روی آینه بایستید و تمرکز کنید با دقت به رنگ چشم ها، خطوط مورب و موازی صورت خود را نگاه کنید! بعد از چند لحظه تمرکز، احساس می کنید که سالهاست خود را در آینه به این دقت نگاه نکرده اید. سپس پنج بار با آرامش و از صمیم قلب با ذکر نام کوچک خود به تصویر بگویید:


… جان دوستت دارم، … جان خیلی دوستت دارم. من همه کارهایت را تایید می کنم! من به خوبی می دانم که تو بی گناهی! … جان من خیلی دوستت دارم.


آیا می توانید به دفعات یاد شده این کار را انجام دهید؟


اگر توانستید که بسیار خوب به شما تبریک می گویم! شما خود را دوست دارید، پس دیگران را هم می توانید دوست داشته باشید و در نهایت خداوند را و رابطه شما به این شکل می شود:
(خدا=خلق=خودم).
اما اگر نتوانستید! نگران نباشید، 98 درصد از مردم نمی توانند این کار را به خوبی انجام دهند!
برگردید به گذشته، اشتباهات خود را ببخشید و بدانید که اگر اشتباه نبود، هرگز بشر متعالی نمی شد.


آزمایش بعدی!

یک برگ کاغذ بردارید و بالای آن بنویسید افرادی که به من بدی کرده اند، از جمله: عزیزانم را از من گرفته اند و به هر نحوی عامل رنجش شدید من شده اند.


نام این افراد را بنویسید: (به صورت ستونی) سپس به روی هر اسم خوب تمرکز کنید و چهره آن فرد را در نظر بگیرید. لحظاتی بعد، روبروی نامش بنویسید: دوستت دارم، از گناه تو گذشتم!
آیا می توانید این کار را بکنید؟ یقین بدانید اگر نتوانید این کار را بکنید و دیگران را ببخشید، هرگز قادر به بخشودن خود نخواهید بود.

یک پیشنهاد!


خود را ارزیابی کنید.
می پرسید چگونه؟ ارزیابی یعنی چه؟


به بیانی ساده: ارزیابی یعنی، نگاهی به صفات خوب یا بد خود داشتن؛ به عبارتی، صفات خود را تحلیل کردن و در نهایت، تقویت صفات خوب و تضعیف صفات بد است… .

چکیده مطالب:


- همه چیز در این جهان دوطرفه است، پس اگر می خواهید خداوند به سخنان شما گوش فرا دهد، به سخنان او گوش دهید!


- گوش کردن به سخنان خداوند به نوعی، یعنی، دوست داشتن او! پس او را با عمل به فرامینش دوست داشته باشید تا او نیز شما را دوست داشته باشد!


- فراموش نکنید! دوست داشتن خلق= دوست داشتن خالق.


- اگر این نکته را دریابیم که در وجود هر انسانی روح خداوند خانه گزیده، آیا باز هم حاضر می شویم به کسی توهین کنیم؟


برای آنکه مردم دوستتان بدارند، باید ابتدا خودتان را دوست بدارید!


- از اشتباهات خود دلگیر نباشید، ما به این جهان آمده ایم تا اشتباه کنیم، اگر اشتباه نمی کردیم، هرگز متعالی نمی شدیم!
- هر اشتباه یعنی، یک تجربه! اما مراقب باشید گاهی یک اشتباه همه عمر را به باد خواهد داد!


- از اشتباه کردن نترسید! ترسوها هرگز پیشرفت نخواهند کرد!


- خود را ببخشید تا بتوانید دیگران را هم ببخشید!


- اطرافیان خویش را دوست بدارید و در هر زمان ممکن به آنها شفاف و روشن بگویید: که دوستشان دارید، قبل از آنکه با حسرت و اشک بر سر گور آنان این سخن را بگویید!


- برای راهیابی به خلوت خاص حق باید ابتدا آغوش خویش را بر روی خلق بگشایید!

دوست داشتن خلق

“استیفن لوید” می گوید:


“اگر مرگ شما نزدیک بود و فقط فرصت یک تلفن کردن را داشتید، به چه کسی تلفن می کردید؟ و چه چیزی می گفتید؟”

“کریستوفر مورلی” در جواب “استیفن لوید” می گوید:


“اگر دریابیم که فقط پنج دقیقه برای بیان آنچه می خواهیم بگوییم فرصت داریم، تمام باجه های تلفن از افرادی پر می شد که می خواهند به دیگران بگویند:

آنها را دوست دارند!”

و “هریت بیچر استو” با نگاهی خیس و دلی پر درد به خاطر این نگفتن ها! می سراید:


“تلخ ترین اشک هایی که بر سر مزار رفتگان ریخته می شود
به خاطر کلمات ناگفته و کارهای ناکرده است!”

از “خواجه عبدالله انصاری” پرسیدند: خلوت حق کجاست؟

خواجه گفت: جایی که “من و تو” نباشیم!

توجه کنید! جایی که “من و تو” نباشیم! یعنی، “ما” باشیم!


اما، چگونه می توان ما شد و در خلوت حق حضور یافت؟

با دوست داشتن خلق! اما تا زمانی که به خود عشق نورزیم، چگونه می توانیم به خدا و خلق خدا عشق بورزیم؟
از آنجا که فرمول (خود= خلق= خدا) همیشه برقرار است، پس، ابتدا باید خود را دوست داشت.
ما معمولا به دلیل سر زدن اشتباهاتی، در طول زندگی از خود گله مند می باشیم و در نهایت، احساس گناه کرده و در نتیجه خود را به خاطر همین احساس دوست نداریم.


روانشناسان معتقدند: “برای دوست داشتن خود باید ابتدا خویش را ببخشیم و احساس گناه را از خود دور کنیم و باور کنیم که ما به دنیا آمده ایم تا اشتباه کنیم و به خود اجازه بدهیم تا گاهی، کمی ساده دل و ناشی باشیم!”
“امانوئل” می گوید: “ویرانگرترین، بی ثمرترین و راکدترین نیروها احساس گناه است!”


“احساس گناه یعنی، حذف کردن اراده خداوند در زمین!”


باید بدانیم که ما به دنیا آمدیم تا اشتباه کنیم، زیرا ما تعالی پیدا نخواهیم کرد، مگر آنکه اشتباه کنیم!
بعد از بخشیدن اشتباهات خود قهرا اشتباهات دیگران را هم خواهیم بخشید.


آیا تا به حال خود را بخشیده اید؟


یک آزمایش!

روبه روی آینه بایستید و تمرکز کنید با دقت به رنگ چشم ها، خطوط مورب و موازی صورت خود را نگاه کنید! بعد از چند لحظه تمرکز، احساس می کنید که سالهاست خود را در آینه به این دقت نگاه نکرده اید. سپس پنج بار با آرامش و از صمیم قلب با ذکر نام کوچک خود به تصویر بگویید:


… جان دوستت دارم، … جان خیلی دوستت دارم. من همه کارهایت را تایید می کنم! من به خوبی می دانم که تو بی گناهی! … جان من خیلی دوستت دارم.


آیا می توانید به دفعات یاد شده این کار را انجام دهید؟


اگر توانستید که بسیار خوب به شما تبریک می گویم! شما خود را دوست دارید، پس دیگران را هم می توانید دوست داشته باشید و در نهایت خداوند را و رابطه شما به این شکل می شود:
(خدا=خلق=خودم).
اما اگر نتوانستید! نگران نباشید، 98 درصد از مردم نمی توانند این کار را به خوبی انجام دهند!
برگردید به گذشته، اشتباهات خود را ببخشید و بدانید که اگر اشتباه نبود، هرگز بشر متعالی نمی شد.


آزمایش بعدی!

یک برگ کاغذ بردارید و بالای آن بنویسید افرادی که به من بدی کرده اند، از جمله: عزیزانم را از من گرفته اند و به هر نحوی عامل رنجش شدید من شده اند.


نام این افراد را بنویسید: (به صورت ستونی) سپس به روی هر اسم خوب تمرکز کنید و چهره آن فرد را در نظر بگیرید. لحظاتی بعد، روبروی نامش بنویسید: دوستت دارم، از گناه تو گذشتم!
آیا می توانید این کار را بکنید؟ یقین بدانید اگر نتوانید این کار را بکنید و دیگران را ببخشید، هرگز قادر به بخشودن خود نخواهید بود.

یک پیشنهاد!


خود را ارزیابی کنید.
می پرسید چگونه؟ ارزیابی یعنی چه؟


به بیانی ساده: ارزیابی یعنی، نگاهی به صفات خوب یا بد خود داشتن؛ به عبارتی، صفات خود را تحلیل کردن و در نهایت، تقویت صفات خوب و تضعیف صفات بد است… .

چکیده مطالب:


- همه چیز در این جهان دوطرفه است، پس اگر می خواهید خداوند به سخنان شما گوش فرا دهد، به سخنان او گوش دهید!


- گوش کردن به سخنان خداوند به نوعی، یعنی، دوست داشتن او! پس او را با عمل به فرامینش دوست داشته باشید تا او نیز شما را دوست داشته باشد!


- فراموش نکنید! دوست داشتن خلق= دوست داشتن خالق.


- اگر این نکته را دریابیم که در وجود هر انسانی روح خداوند خانه گزیده، آیا باز هم حاضر می شویم به کسی توهین کنیم؟


برای آنکه مردم دوستتان بدارند، باید ابتدا خودتان را دوست بدارید!


- از اشتباهات خود دلگیر نباشید، ما به این جهان آمده ایم تا اشتباه کنیم، اگر اشتباه نمی کردیم، هرگز متعالی نمی شدیم!
- هر اشتباه یعنی، یک تجربه! اما مراقب باشید گاهی یک اشتباه همه عمر را به باد خواهد داد!


- از اشتباه کردن نترسید! ترسوها هرگز پیشرفت نخواهند کرد!


- خود را ببخشید تا بتوانید دیگران را هم ببخشید!


- اطرافیان خویش را دوست بدارید و در هر زمان ممکن به آنها شفاف و روشن بگویید: که دوستشان دارید، قبل از آنکه با حسرت و اشک بر سر گور آنان این سخن را بگویید!


- برای راهیابی به خلوت خاص حق باید ابتدا آغوش خویش را بر روی خلق بگشایید!

عادت

آن کس که اسير عادت است لايق زندگی نيست

دو کوزه

در افسانه ای هندی آمده است که مردی هر روز دو کوزه بزرگ آب به دو انتهای چوبی می بست...چوب را روی شانه اش می گذاشت و برای خانه اش آب می برد.
یکی از کوزه ها کهنه تر بود و ترک های کوچکی داشت. هربار که مرد مسیر
خانه اش را می پیمود نصف آب کوزه می ریخت.
مرد دو سال تمام همین کار را می کرد. کوزه سالم و نو مغرور بود که وظیفه ای را که به خاطر انجام آن خلق شده به طورکامل انجام می دهد. اما کوزه کهنه و ترک خورده شرمنده بود که فقط می تواندنصف وظیفه اش را انجام دهد. هر چند می دانست آن ترک ها حاصل سال ها کار است. کوزه پیر آنقدر شرمنده بود که یک روز وقتی مرد آماده می شد تا از چاه آب بکشد تصمیم گرفت با او حرف بزند : " از تو معذرت می خواهم. تمام مدتی که از من استفاده کرده ای فقط از نصف حجم من سود برده ای...فقط نصف
تشنگی کسانی را که در خانه ات منتظرند فرو نشانده ای. "
مرد خندید و گفت: " وقتی برمی گردیم با دقت به مسیر نگاه کن. "
موقع برگشت کوزه متوجه شد که در یک سمت جاده...سمت خودش...
گل ها و گیاهان زیبایی روییده اند.
مرد گفت: " می بینی که طبیعت در سمت تو چقدر زیباتر است؟ من همیشه می دانستم که تو ترک داری و تصمیم گرفتم از این موضوع استفاده کنم. این طرف جاده بذر سبزیجات و گل پخش کردم و تو هم همیشه و هر روز به آنها آب می دادی. به خانه ام گل برده ام و به بچه هایم کلم و کاهو داده ام. اگر تو ترک نداشتی چطور می توانستی این کار را بکنی؟ "

حرف مردم(از خودم)

حرف مردم همچون آتشیست بر دور عقرب


سفید یا سیاه

ازگوره خری پرسیدم توسفیدی راه راه سیاه داری ، یا اینکه سیاهی راه راه سفید داری؟
گوره خر به جای جواب دادن پرسید :

تو خوبی فقط عادتهای بد داری، یا اینکه بدی و چند تا عادت خوب داری؟

ساکتی بعضی وقتها شلوغ می کنی، یا شیطونی بعضی وقتها ساکت می شی؟       

ذاتا خوشحالی بعضی روزها ناراحتی، یا ذاتا افسرده ای بعضی روزها خوشحالی؟

لباسهات تمیزن فقط پیرهنت کثیفه ، یا کثیفن و شلوارت تمیزه؟

و گوره خر پرسید و پرسید و پرسیدو پرسید ، و بعد رفت .

دیگه هیچ وقت از گوره خرها درباره راه راه هاشون چیزی نمی پرسم !

                                                                                   " سیلور اشتاین "

دوباره شروع میکنم!!!!!!

از «فورد» ميلياردر معروف آمريكايي و صاحب يكي از بزرگترين كارخانه هاي سازنده انواع اتومبيل در آمريكا پرسيدند: «اگر شما فردا صبح از خواب بيدار شويد و ببينيد تمام ثروت خود را از دست داده ايد و ديگر چيزي در بساط نداريد، چه مي كنيد؟»
فورد پاسخ داد: «دوباره يكي از نيازهاي اصلي مردم را شناسايي مي كنم و با كار و كوشش، آن خدمت را با كيفيت و ارزان به مردم ارائه مي دهم و مطمئن باشيد بعد از پنج سال دوباره فورد امروز خواهم بود

شبی راه زنان

شبی راه‌زنان به قافله‌ای شبیخون زدند و اموال ‌آنان را به غارت بردند، بعد از مراجعت به مخفیگاه نوبت به تقسیم اموال مسروقه رسید، همه جمع شدند و هرکس آنچه به دست آورده بود به میان گذاشت، رئیس دزدان از جمع پرسید چگونه تقسیم کنیم ؟ خدایی یا رفاقتی ؟ جمع به اتفاق پاسخ دادند خدائی.
رئیس دزدان شروع به تقسیم کرد، بیش از نیمی از اموال را برای خود برداشت و الباقی را به شکل نامساوی میان سه تن از راه‌زنان تقسیم کرد و به بقیه هیچ نداد، دیگران اعتراض کردند که ما گفتیم خدائی تقسیم کن تا تساوی رعایت شود و همه راضی باشیم این چه تقسیمیست ؟؟؟ رئیس پاسخ داد : خداوند به یکی زیاد بخشیده و به یکی کمتر و به یکی هم هیچ، خود شاهدی بر این ادعا هستید، آن تقسیمی که شما در نظر دارید تقسیم رفاقتی بود که نپذیرفتید پس حق اعتراض ندارید!!!

دکتر ویکتور فرانکل

آنچه انسانها را از پای در می آورد

رنجها و سرنوشت نا مطلوبشان نیست

بلکه بی معنا شدن زندگی است که مصیبت بار است

و معنا تنها در لذت و شادمانی نیست

بلکه در رنج و مرگ هم میتوان معنایی یافت.



دکتر ویکتور فرانکل

بال

ما به بال احتیاج داریم
بالهای عشق نه بالهای منطق
منطق تورا به سمت بایین می کشد
منطق تابع قانون جاذبه است
عشق تورا به سوی ستاره ها می برد

بال

ما به بال احتیاج داریم
بالهای عشق نه بالهای منطق
منطق تورا به سمت بایین می کشد
منطق تابع قانون جاذبه است
عشق تورا به سوی ستاره ها می برد

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده‌اید؟

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده‌اید؟ می‌دانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادت‌های غذایی ملتی را تغییر داد؟
زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته‌ای بود که طرز سرخ‌ کردن مرغ را می‌دانست، همین و بس !!!
نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست می‌شد...
اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت، به‌ این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ‌کردن مرغ، پولی به ‌دست آورد.
بسیاری از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند اما "سرهنگ ساندرس" با دیگران فرق داشت. او مردی بود که فقط درباره‌ی انجام کارها فکر نمی‌کرد بلکه دست به عمل می‌زد. او به راه افتاد و هر دری را زد، به هر صاحب رستورانی، داستان را گفت:
"من یک دستورالعمل عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر می‌کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد ‌رفت و می‌خواهم که درصدی از افزایش آن فروش را به من بدهید."
البته خیلی‌ها به او خندیدند و گفتند: "راهت را بگیر و برو."
آیا "سرهنگ ساندرس" مایوس شد؟ به هیچ‌وجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سینه‌اش می‌زدند، به‌جای این‌که دلسرد و بدحال شود، به ‌سرعت به این فکر می‌افتاد که دفعه‌ی بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجه‌‌ی بهتری به‌دست آورد.
به‌نظر شما "سرهنگ ساندرس" پیش از این‌که پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفی گرفت؟
 او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!!!
 او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبیل کهنه‌ی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شب‌ها روی صندلی عقب اتومبیل خود می‌خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می‌شد که فکر خود را با فرد تازه‌ای درمیان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خیلی‌کم؛ به این‌دلیل که در دنیا فقط یک "سرهنگ‌ ساندرس" وجود دارد.
بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند چه رسد به 100 یا 1000 بار!
با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.
اگر به موفق‌ترین مردان تاریخ بنگرید یک وجه مشترک در میان همه‌ی آنان پیدا می‌کنید:
"آنان از جواب رد نمی‌هراسند، پاسخ منفی را نمی‌پذیرند و اجازه نمی‌دهند هیچ عاملی، آنان را از عملی‌کردن نظرها و هدف‌هایشان باز دارد."

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده‌اید؟

آیا تاکنون نام "سرهنگ ساندرس" را شنیده‌اید؟ می‌دانید او چگونه یک امپراطوری بزرگ که او را میلیونر کرد، بنا نهاد و عادت‌های غذایی ملتی را تغییر داد؟
زمانی که شروع به فعالیت کرد، مرد بازنشسته‌ای بود که طرز سرخ‌ کردن مرغ را می‌دانست، همین و بس !!!
نه سازمانی داشت و نه چیز دیگر. او مالک رستوران کوچکی بود و چون مسیر بزرگراه اصلی را تغییر داده بودند، داشت ورشکست می‌شد...
اولین چک تأمین اجتماعی را که گرفت، به‌ این فکر افتاد که شاید بتواند از طریق فروش دستورالعمل سرخ‌کردن مرغ، پولی به ‌دست آورد.
بسیاری از مردم هستند که فکرهای جالبی دارند اما "سرهنگ ساندرس" با دیگران فرق داشت. او مردی بود که فقط درباره‌ی انجام کارها فکر نمی‌کرد بلکه دست به عمل می‌زد. او به راه افتاد و هر دری را زد، به هر صاحب رستورانی، داستان را گفت:
"من یک دستورالعمل عالی برای طبخ جوجه در اختیار دارم و فکر می‌کنم اگر از آن استفاده کنید، میزان فروش شما بالاتر خواهد ‌رفت و می‌خواهم که درصدی از افزایش آن فروش را به من بدهید."
البته خیلی‌ها به او خندیدند و گفتند: "راهت را بگیر و برو."
آیا "سرهنگ ساندرس" مایوس شد؟ به هیچ‌وجه.
هر بار که صاحبان رستوران، دست رد به سینه‌اش می‌زدند، به‌جای این‌که دلسرد و بدحال شود، به ‌سرعت به این فکر می‌افتاد که دفعه‌ی بعد چگونه داستان خود را بیان کند که مؤثر واقع شود و نتیجه‌‌ی بهتری به‌دست آورد.
به‌نظر شما "سرهنگ ساندرس" پیش از این‌که پاسخ مساعد بشنود چندبار جواب منفی گرفت؟
 او 1009 بار جواب رد شنید تا سرانجام یک نفر به او پاسخ مثبت داد!!!
 او 2 سال وقت صرف کرد و با اتومبیل کهنه‌ی خود، شهرهای کشورش را گشت. با همان لباس سفید آشپزی شب‌ها روی صندلی عقب اتومبیل خود می‌خوابید و هر روز صبح با این امید بیدار می‌شد که فکر خود را با فرد تازه‌ای درمیان بگذارد.
به نظر شما چند نفر ممکن است در مدت 2 سال، 1009 بار پاسخ منفی بشنوند و باز هم دست از تلاش برندارند؟!
خیلی‌کم؛ به این‌دلیل که در دنیا فقط یک "سرهنگ‌ ساندرس" وجود دارد.
بیشتر مردم طاقت 20 بار جواب منفی را هم ندارند چه رسد به 100 یا 1000 بار!
با این وجود گاهی تنها عامل موفقیت همین است.
اگر به موفق‌ترین مردان تاریخ بنگرید یک وجه مشترک در میان همه‌ی آنان پیدا می‌کنید:
"آنان از جواب رد نمی‌هراسند، پاسخ منفی را نمی‌پذیرند و اجازه نمی‌دهند هیچ عاملی، آنان را از عملی‌کردن نظرها و هدف‌هایشان باز دارد."

من دوباره برگشتم

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

من دوباره برگشتم

از دی که گذشت هیچ ازو یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر بر باد مکن

از دکتر شریعتی

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش .هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .

از دکتر شریعتی

اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخش .هی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .

داستان دو گدا

دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.
كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم به تو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستي كنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي هم كه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.»
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟»
كليدواژه‌ها : بازاريابي ؛ ايده نو ؛ شناخت بازار هدف ؛ كار تيمي ؛ استفاده از تضاد ؛ فرهنگ ؛ باورها ؛ اعتقادات

داستان دو گدا

دو گدا در يكي از خيابان هاي شهر رم كنار هم نشسته بودند. يكي از آنها صليبي در جلو خود گذاشته بود و ديگري ستاره داوود. مردم زيادي كه از آنجا رد مي شدند به هر دو نگاه مي كردند ولي فقط تو كلاه كسي كه پشت صليب نشسته بود پول مي انداختند.
كشيشي كه از آن جا رد مي شد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليب نشسته پول مي دهند و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نمي دهد. رفت جلو و گفت: «رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يك كشور كاتوليك هست، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست. پس مردم به تو كه ستاره داوود جلو خود گذاشتي پولي نمي دهند، به خصوص كه درست نشستي كنار دست گدايي كه در جلو خود صليب گذاشته است. در واقع از روي لجبازي هم كه باشد مردم به او پول مي دهند نه به تو.»
گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو به گداي پشت صليب كرد و گفت: «هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين" بازاريابي ياد بده؟»
كليدواژه‌ها : بازاريابي ؛ ايده نو ؛ شناخت بازار هدف ؛ كار تيمي ؛ استفاده از تضاد ؛ فرهنگ ؛ باورها ؛ اعتقادات

از عیسی مسیح

اگر می خواهید شبیه من باشید به شما کمک می کنم
پی ببرید که همه ی ما شبیه هم هستیم اگر می خواهید
متفاوت باشید منتظر می مانم تا عقیده ی خود را تغییر دهید.
عیسی مسیح

لرد آوي بوري

انسان آن قدر وقت ندارد كه نيمي از عمرش را صرف نزاع و ستيزه كند . لرد آوي بوري

سخن دلپذیر یا دل سخن پذیر؟ |

مولانا می فرماید:
آدمی فربه شود از راه گوش                           جانور فربه شود از راه حلق و نوش
اما چگونه بیاموزیم؟
جوانی نزد سقراط آمد و گفت: می خواهم فلسفه را از تو بیاموزم.
سقراط گفت: با یقین آمدی؟ جوان گفت: بلی!
آنگاه سقراط جوان را کنار حوضی آورد و گفت: سرت را داخل آن کن. جوان سرش را داخل حوض کرد، لحظاتی بعد، سقرط گردن جوان را گرفت و داخل آب نگه داشت دقایقی چند که آن جوان داشت خفه می شد و دست های خود را به نشانه تقلا حرکت می داد، سقراط گردن او را رها کرد! جوان نفس نفس زنان سر خود را بیرون آورد وعلت این کار را از سقراط پرسید؛ سقراط جواب داد: در آن لحظات با تمام وجود خود چه چیزی را طلب می کردی؟ جوان گفت: فقط هوا را طلب می کردم و بس!
سقرط گفت: حال به خانه برو . فکر کن اگر به مرحله ای رسیده ای که فلسفه را نیز چنین – با تمام وجود خویش- طلب کنی ، آنگاه بیا تا فلسفه را به تو بیاموزم؟
عرفا گویند:
اهل دل رادو خصلت باشد:
دل سخن پذیر
سخن دل پذیر
خود را در این جمله پیدا کنید. کدام یک هستید؟

سخن دلپذیر یا دل سخن پذیر؟ |

مولانا می فرماید:
آدمی فربه شود از راه گوش                           جانور فربه شود از راه حلق و نوش
اما چگونه بیاموزیم؟
جوانی نزد سقراط آمد و گفت: می خواهم فلسفه را از تو بیاموزم.
سقراط گفت: با یقین آمدی؟ جوان گفت: بلی!
آنگاه سقراط جوان را کنار حوضی آورد و گفت: سرت را داخل آن کن. جوان سرش را داخل حوض کرد، لحظاتی بعد، سقرط گردن جوان را گرفت و داخل آب نگه داشت دقایقی چند که آن جوان داشت خفه می شد و دست های خود را به نشانه تقلا حرکت می داد، سقراط گردن او را رها کرد! جوان نفس نفس زنان سر خود را بیرون آورد وعلت این کار را از سقراط پرسید؛ سقراط جواب داد: در آن لحظات با تمام وجود خود چه چیزی را طلب می کردی؟ جوان گفت: فقط هوا را طلب می کردم و بس!
سقرط گفت: حال به خانه برو . فکر کن اگر به مرحله ای رسیده ای که فلسفه را نیز چنین – با تمام وجود خویش- طلب کنی ، آنگاه بیا تا فلسفه را به تو بیاموزم؟
عرفا گویند:
اهل دل رادو خصلت باشد:
دل سخن پذیر
سخن دل پذیر
خود را در این جمله پیدا کنید. کدام یک هستید؟

و اما حکایتی بخوانید از تندیس آگاهی

روزی ابوسعید ابوالخیر به اتفاق یارانش از محله ای می گذشتند که مقداری فضولات چاه فاضلاب را به بیرون از خانه ریخته بودند . یاران ابوسعید بینی خود را گرفته و به سرعت از محل مربوطه دور شدند ولی ابوسعید می ایستد و با فضولات صحبت میکند و یارانش که از دور شاهد این صحنه بودند پنداشتند که شیخ دیوانه شده . لحظاتی بعد شیخ به یارانش می پیوندد و یارانش از او میپرسند : شیخ چه میکردی ؟
شیخ میگوید با فضولات صحبت میکردم آنها از شما گلایه داشتند و به من میگفتند ای شیخ ما همان میوه ها ؛ سبزیجات و خوراکی های لطیف . خوش رنگ بودیم که با زحمات زیاد ؛ یاران تو ما را از بازار خریداری و به بهترین شکل ممکن بر سر سفره جای دادند سپس ما را خوردند . ما فقط چند ساعت با آنها نزدیکی داشتیم و آنها ما را به این روز انداختند حال تو پاسخ ده ما باید از آنها فرار کنیم یا آنها از ما ؟!! شاگردان شیخ ؛ شرمناک سر در گریبان کردند .
شما چه فکر میکنید ؟
خود آگاهی چیست و چگونه حاصل می شود و آیا ما انسانهای آگاهی هستیم و یا کلا میخواهیم که آگاه شویم ؟؟
 

پائولو کوئیلیو خود آگاهی را چنین بیان می کند
دو جهانگرد آمریکایی به قاهره رفتند تا عارف معروفی را در آنجا به نام حافظ اعیم ببینند . وقتی به منزل او رسیدند با کمال تعجب دیدند که عارف در اتاقی بسیار ساده زندگی میکند . اتاق پر از کتاب بود و غیر از آن فقط میز و نیمکتی دیده می شد . دو جهانگرد از عارف پرسیدند لوازم منزلتان کجاست ؟
عارف می گوید : مال شما کجاست ؟
جهانگردان می گویند لوازم ما ؟ما اینجا مسافریم
عارف میگوید من هم همین طور !! ( اشاره به فانی بودن زندگی دنیوی )

زندگی چیست؟

« زندگی یک بوم نقاشی است که در آن از پاک کن خبری نیست ! »

علی (ع ) می فرماید : « من عاشق زندگی ام و بیزار از دنیا !! »
از ایشان پرسیدند : « مگر بین زندگی و دنیا چه فرقی است ؟ »
فرمود : « دنیا حرکت بر بستر خور و خواب و خشم وشهوت است و زندگی ، نگریستن در چشم کودک یتیمی است که از پس پرده ی شوق به انسان می نگرد ! »
« اشو » زندگی را چون نیلوفر آبی می داند و می سراید :
زندگی را به تمامی زندگی کن .
در دنیا زندگی کن بی آنکه جزیی از آن باشی .
همچون نیلوفری باش در آب ،
زندگی در آب ، بدون تماس با آب !
زندگی به موسیقی نزدیکتر است تا به ریاضیات .
ریاضیات وابسته به ذهن اند
و زندگی در ضربان قلبت ابراز وجود می کند !
سپس ادامه می دهد :
زندگی سخت ساده است !
خطر کن !
وارد بازی شو !
چه چیزی از دست می دهی ؟
با دستهای تهی آمده ایم ،
و با دستهای تهی خواهیم رفت .
نه ، چیزی نیست که از دست بدهیم ،
فرصتی بسیار کوتاه به ما داده اند ،
تا سر زنده باشیم ،
تا ترانه ای زیبا بخوانیم ،
و فرصت به پایان خواهد رسید .
آری ، این گونه است که هر لحظه غنیمتی است !
سپس در پایان زندگی می سراید :
مرگ تنها برای کسانی زیباست که ،
زیبا زندگی کرده اند !
از زندگی نهراسیده اند !
شهامت زندگی کردن را داشته اند !
کسانی که عشق ورزیده اند ،
دست افشانده اند ،
و زندگی را جشن گرفته اند !
پس ؛
هر لحظه را به گونه ای زندگی کن ،
که گویی واپسین لحظه است .
و کسی چه می داند ؟
شاید آخرین لحظه باشد !
« لیندا پرین سایپ » با نگاهی فهیم ، زندگی را مجموعه ای از درد و غم وشادمانی می داند و می سراید :
گر چه زندگی با درد وغم همراه است ،
اما مسیر از شادمانی های بسیار نیز خالی نیست .
اگر دنیای خود را فرو ریخته یافتی ،
تکه های سالم را برگیر و به راه ادامه بده ،
چون در پایان ، آرزوهایت را بر آورده خواهی یافت .
به یاد داشته باش !
که در پایان ، همین فراز و فرود هاست که یکدیگر را توازن می بخشند.
بگذار اشک هایت جاری شوند ،
بگذار گل لبخند بر لبانت بشکفد .
اما تسلیم ، هرگز ! هرگز !
به یاد آر ،
که در تو نیرویی است که نوید واقعیت یافتن رویاهایت را می دهد .
حتی آن زمان که بسیار دور می نمایند !
« دکتر شریعتی » بر این باور است که زندگی یعنی :
نان ، آزادی ، فرهنگ ، ایمان ، دوست داشتن .
اما « امانوئل » زندگی را مجموعه ای از رنج ها و شادی ها می انگارد :
زندگی بشر دارای امکان آموزشی است .
بشر می تواند در پیچ و خم زندگی رنج ببرد
بشکفد ، بیفتد ، برخیزد ، شادی کند
و سرانجام حقیقت یا ذات خدا را دریابد !
ولی دونالوین زندگی را آموزگار شگفتی ها می داند و می سراید.
زندگی , آموزگار شگفتی ست   
 با دست مایه ی تجربه های شیرین وخاطره های تلخ
درک عمیق روزهای عذاب , بسی دشوار است
اما در امتداد همین روزگار سخت
به اکسیر قدرت در آمیزی واستقامت آموزی
وتجربه می کنی که به آهنگ هر روز همپای شوی
ودر تقابل آن استوار باشی
چه غم از پیمودن کوته راهی به درد
وکشیدن باری به ناکامی
 ومی آموزی که تمنای تو هرچه به سادگی رو کند
پاداشی , بایسته تر فرا چنگ آری
و آنگه باختن , همیشه گامی دیگر است
به سوی بردن وپیروزی
 ودیگر بار چون به عادت دیرینه
زندگی لب به خنده گشاید
خویشتن را باز می یابی
توانمند تر از پیش وبه دانشی فراخ
از تمامیت بی انتهای خویش
و آنگاه قدر آرام وکام لحظه های خوب را در یابی
به ژرفایی که هرگز نمی شناختی