۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه

شعری زیبا از حمید مصدق

با من اكنون چه نشستنها، خاموشيها



با تو اكنون چه فراموشيهاست .


چه كسي مي خواهد


من و تو ما نشويم


خانه اش ويران باد !


من اگر ما نشوم، تنهايم


تو اگر ما نشوي،- خويشتني


از كجا كه من و تو شور يكپارچگي را در شرق باز بر پا نكنيم؟


از كجا كه من و تو مشت رسوايان را وا نكنيم؟ .


من اگر برخيزم


تو اگر برخيزي


همه بر مي خيزند


من اگر بنشينم


تو اگر بنشيني


چه كسي برخيزد ؟


چه كسي با دشمن بستيزد ؟


چه كسي پنجه در پنجه هر دشمن آويزد


دشتها نام تو را مي گويند .


كوهها شعر مرا مي خوانند .


كوه بايد شد و ماند،


رود بايد شد و رفت،


دشت بايد شد و خواند .


در من اين جلوه اندوه ز چيست ؟


در تو اين قصه پرهيز - كه چه ؟


در من اين شعله عصيان نياز،


در تو دمسردي پاييز - كه چه ؟


حرف را بايد زد !


درد را بايد گفت !


سخن از مهر من و جور تو نيست .


سخن از


متلاشي شدن دوستي است ،


و عبث بودن پندار سرور آور مهر


...


سينه ام آينه اي ست،


با غباري از غم .


تو به لبخندي از اين آينه بزداي غبار .


...


من چه مي گويم،آه ...


با تو اكنون چه فراموشيها؛


با من اكنون چه نشستنها، خاموشيهاست .


تو مپندار كه خاموشي من،


هست برهان فراموشي من .


من اگر برخيزم


تو اگر برخيزي


همه برمي خيزند




هیچ نظری موجود نیست: