۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

با تشكر از دوست عزيزم كه زحمت كشيده و مطلب زير را براي من ايميل فرمودنند


شهاب الدین سهروردی: صلای عشق و عرفان

جسم او را به سال 587 هجری قمری ( 1190 میلادی برابر با 569 خورشیدی) در حلب و به فتوای علمای دین به دار کشیدند در حالیکه پیش از آن در سیاهچال ملک ظاهر امیر شام و پسر صلاح الدین ایوبی و در پی مرگی خودخواسته، جان به جان آفرین تسلیم کرده بود. تاریخ نویسان سن او را هنگام مرگ 36 یا 37 سال نوشته اند که اگر چنین باشد تولدش حدود سال 550 هجری قمری در شهر سهرورد اتفاق افتاده است. سهرورد که امروز بخشی است از شهرستان قیدار و دهستانی است در 10 کیلومتری جنوب این شهر، به روزگار شیخ اشراق شهری بزرگ و آباد بوده است

نام واقعی شیخ شهاب الدین سهروردی "یحیی" پسر حبش و نوه امیرک بود که خاندانی مرفه و کرد نژاد بودند. یحیی را در کودکی برای تحصیل به مراغه فرستادند که یکی از مراکز علمی آن روزگار بود. در نوجوانی به سهرورد بازگشت و تحصیلاتش را در زادگاهش زیر نظر خواجه عبدالرحمن سهروردی ادامه داد. اما وقتی به سن بلوغ رسید، دیگر سهرورد بر او تنگ شد و خواجه عبدالرحمن هم از پس آموزش او بر نیامد. از این رو با وجود مخالفت مادر، پدرش که نمی خواست سد راه فراگیری فرزند نابغه خود شود، او را به اصفهان یکی دیگر از مراکز سیاسی و علمی آن روزگار فرستاد

استادان او در اصفهان مشاهیری چون ظهیرالدین فارسی و قاضی عبدالحمید بودند. اقامت او در اصفهان دو سال طول کشید و در این مدت دروسی را که شاگردان دیگر در چهار سال فرا می گرفتند، یاد گرفت و دوباره به زادگاهش سهرورد بازگشت. در آن سال بیماری طاعون بسیاری از شهرهای ایران از جمله سهرورد را فرا گرفته بود و از این رو او را بلافاصله راهی مراغه کردند. او که سری پرسودا و دلی پرآشوب داشت، این بار مسیر سهرورد تا مراغه را پای پیاده پیمود تا بتواند دیدنی های بسیار ببیند و از عالمان و دانایانی که بر سر راه می بیند، چیزها بیاموزد

می توان گفت یکی از مهمترین ملاقاتهای زندگی سهروردی در این سفر و در آتشکده "آذرگشسب" اتفاق افتاد. این آتشکده که امروز بنام "تخت سلیمان" و بین زنجان و تکاب واقع است، در آنروزگار در ناحیه ای بنام "شیز" واقع بود و یکی از آتشکده های معروف و پررونق مجوسان (زرتشتیان) ایران به شمار می رفت. پیرمغان در این آتشکده، یحیی را چند روزی میهمان کرد و با او به بحث و گفت و گو نشست. سهروردی در طول اقامت در این آتشکده، توانست با "حکمت خسروانی" و "معرفت مینوی" آشنا شود و همین آشنائی در حقیقت سر او را بر باد داد که یکی از اتهامات بزرگش دفاع از آئین زرتشتی و مجوسی بود که در جای خود به آن خواهیم پرداخت

پس از "شیز" یحیی دوسالی در خدمت شیخ طاهر و در روستائی نرسیده به مراغه بسر برد که این شیخ خود از مدرسین نامی حوزه علمی مراغه بشمار می رفت، اما از قیل و قال مدرسه گریخته و به این روستا پناه آورده بود. سهروردی آنگاه به مراغه رفت و نزد خواجه مجدالدین جیلی به شاگردی پذیرفته شدو اشارات ابن سینا را خواند. این استاد اهل ری بود و سهروردی در کلاس او با محمد ابن عمر فخرالدین رازی (امام فخر رازی) همکلاس و رقیب شد. هردو از شاگردان برجسته خواجه مجدالدین به شمار می رفتند، اما فخرالدین بیشتر از اندیشه های اشاعره دفاع می کرد و در مقابل یحیی نه اشاعره را قبول داشت و نه ابن سینا را. استاد نیز از رقابت این دو نابغه لذت می برد و هم او بود که به یحیی سهروردی لقب "شهاب الدین" داد و می گفت تیز فکرتر از او ندیده ام، مغزش به "شهاب" می ماند. و فخر رازی در مورد همکلاس و دوستش می گفت: دلی دارد همچون دهانه آتشفشان، کسی را یارای مقابله با او نیست

شهاب الدین در مراغه اسم و رسمی به هم زد و خود مدرسی نام آور شد. اما باز هم نتوانست در یکجا بند شود، به یکباره درس و مدرسه را در مراغه رها کرد و سر به کوه "سهند" زد. در کوه با دهقانی زرتشتی و مغ زاده بنام بهرام آشنا شد و از او "بندهش" را فراگرفت و با تعالیم زرتشت بیش از پیش آشنا گشت. از سهند به دیاربکر روی آورد و درویشی پیشه کرد و با سرو روی آشفته از شهری به شهری و از دیاری به دیاری دیگر سفر کرد و چیزها آموخت تا به شهر حانی (ماروین) در جنوب ترکیه امروز رسید که آنروزگار جزو شامات و دمشق بود. در آنجا با "فخرالدین ماروینی" اشنا شد و کتاب معروف خود "حکمت الاشراق" را نوشت. اما چون با حکام آن دیار سر سازگاری نداشت، به سفارش فخرالدین ماروینی عازم دمشق شد

اما باز هم مستقیم به دمشق نرفت و سرراه شهرهای روم شرقی (ترکیه امروز) را گردش کرد و رساله های "پرتو نامه" و "الالواح العماریه" را بنام ملک عمادالدین و سلطان شاه از امرای روم نوشت تا بتواند حکمت و حکومت را بهم پیوند زند، و چون موفق نشد پس از مدتی سرگردانی در شهرهای روم بالاخره به دمشق رسید. اما حال و هوای دمشق را هم با روحیات خود سازگار ندید و همراه فقیه احمد اصفهانی به سوی حلب حرکت کرد. او می گفت "در نظام اشراقی، سراسر هستی از نورالانوار تا برزخ، یک حقیقت به هم پیوسته است. تشکیک و تفاوت در جوهر موجودات پذیرفتنی است اما تمایز آنها از تفاوت جوهری آنان به دست می آید." و همین اندیشه بود که فقیهان بلند مرتبه را هر جا که سهروردی پا می گذاشت، با او به کینه و دشمنی وا می داشت و تکفیرش می کردند

در حلب، ملک ظاهر امیر شام و پسر صلاح الدین ایوبی با سهروردی آشنا شد و این درویش ژنده پوش را به قصر خود دعوت کرد. دیدار با سهروردی درهای دنیای دیگری را به روی این امیر جوان گشود و چنان شیفته مرام و اندیشه سهروردی شد که به دفاع از او در برابر فقیهان نامدار شهر برخاست. همین طرفداری رشک فقیهان حلب را برانگیخت و چون نتوانستند ملک ظاهر را از وی رویگردان کنند، نامه ای به صلاح الدین نوشته و خواستار محاکمه آشکار شیخ شهاب الدین سهروردی شدند. صلاح الدین که پایه های حکومت خود را بر دوش فقیهان استوار می دید، بر خلاف خواست پسر خود به این محاکمه راضی شد و چون سهروردی نیز به آن رضایت داد تا برتری اندیشه هایش را به رخ فقیهان قشری بکشد، محاکمه ای طی سه روز در میدان شهر انجام گرفت که در یک سوی آن حکیم جوان و پرشور یحیی (شهاب الدین) سهروردی قرار داشت و در سوی دیگر هشت تن از فقیهان سنتی آن دیار به سرکردگی شیخ زین الدین پرنفوذ و به میانداری قاضی رکن الدین. پس از سه روز سوال و جواب، محاکمه کنندگان که از آغاز قصد جان شیخ اشراق را داشتند، علاوه بر گناهان بسیار از جمله داشتن مرام مجوسی، به دو دلیل عمده رای به اعدام او دادند: اول به خاطر عدم اعتقاد به ختم نبوت و دوم به جرم فساد اعتقادی بخصوص در مورد خلافت که دیدگاه او را با دیدگاه باطنیان یکی دانستند

سهروردی پس از صدور این حکم به میل خود در سیاه چال قلعه حلب که در آنجا زندانی بود، به چله نشست. درست روز چهلم بود که صلاح الدین ایوبی به اصرار فقهای حلب و بر خلاف میل پسرش امیر ظاهر، دستور اجرای حکم را صادر کرد. هنگامی که دژخیمان به سیاه چال رفتند تا او را پای چوبه دار بیاورند، دیدند که جان به جان آفرین تسلیم کرده و جز پوست و استخوان از او برجای نیست. بناچار بنا به خواست علما و مومنانی که شب گذشته در پنج مسجد شهر اعلام کرده بودند که فردا صبح این ایرانی کافر به دار آویخته خواهد شد، او را پای چوبه دار آوردند و جسد بی جانش را بالا کشیدند، در حالیکه سی و شش یا هفت سال بیشتر نداشت

در محاکمه سهروردی، قاضی رکن الدین او را بخاطر راز و نیازهای سحرگاهیش رو به مشرق و طلوع خورشید، مهر پرست و بت پرست خواند. جواب سهروردی را به این تهمت عینا از کتاب "قلعه و قلندر" داستانی براساس زندگی شیخ شهاب الدین سهروردی نوشته فیلسوف گرانقدر همدیار وهم روزگار ما دکتر یثربی می آوریم که اتفاقا نام کوچک او نیز چون شیخ اشراق "یحیی" است. در تنظیم مطلبی که خواندید، علاوه بر منابع و مآخذ دیگر، این کتاب که برای فهم ساده اندیشه های سهروردی بسیار کارآست، دست مایه اصلی ما بوده است

سهروردی می گوید: "من به عنوان یک مسلمان همه اصول شریعت را پذیرفته ام و همه فروع آنرا که بر من واجب است، به جای می آورم. اما بعنوان یک حکیم هم به اصول و مسائل حکمت پای بندم، چنانکه ابن سینا به اصول و قوانین فلسفه مشاء پای بند بود و این کار منافاتی با مسلمان بودن او نداشت. من هم به اصول و مسائل حکمت اشراق پای بندم. در آئین اشراقیان، بزرگداشت خورشید که منبع نور و گرماست، لازم است. خورشید خود مظهری است از فرشته مهر که جهانیان را صلای عشق و عرفان می دهد. در سنت اشراق همه در جستجوی نورند و از ظلمت می گریزند. نماز نور می خوانند و در حوض مهتاب شستشو می کنند. تشنه جرعه ای از نور و اشراق اند... دل را شادمانی هائی است و مستی هائی که هرگز با شادمانی های دنیوی و مادی و مستی های شراب انگوری مقایسه نمی شوند. آنگاه که نگاهی از پشت پرده مستم می کند، نرقصم چه کنم."؟

هیچ نظری موجود نیست: