۱۳۸۸ اردیبهشت ۲۴, پنجشنبه


استاد شفيعي كدكني را ساليانيست مي شناسم استاد و انسان وارسته اي كه به جرات مي توانم بگويم در پهناي كشور به تعداد انگشتان دست مثل او نيست.

شاگردان زيادي را پرورش داده مخصوصا كسانيكه رشته ادبيات فارسي خوانده اند و همه به شاگردي او افتخار مي كنند و از او به نيكي ياد مي كنند خوشا بحال دانشجوياني كه باو درس داشته اند كه از انسانيت و بزرگي را آموخته اند

من ابتدا شايد بيست سال پيش اولين بار با اسم او برخوردم شعري سروده بود كه با آواز بهزاد و آهنگ و نوازندگي زنده ياد استاد اسد اله ملك اجرا مي گيرديد

استاد اهل و زاده نيشابور است سرزمين خراسان و عجب اين خاك بزرگاني را پرورش داده است و يكي از چهره هاي ماندگار اين سرزمين و ايران است

استاد شفعيي كدكني من تو را تاكنون ملاقات نكرده ام ولي با اشعارت و نوشته هاي وزينت باتو ارتباط برقرار مي كنم
و دعا ميكنم ساليان دراز با عزت و سلامتي زندگي نمايي و در خدمت فرهنگ و ادب فارسي باشي



دکتر محمد رضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)
من از خراسان و تو از تبریز و او از ساحل بوشهر

با شعرهامان شمع هایی خرد

بر طاق این شبهای وحشت بر می افروزیم

یعنی که در این خانه هم چشمان بیداری

باقی ست

یعنی در اینجا می تپد قلبی و روح شاخه ها زنده ست

هر چند

با زهر سبز آلوده و از وحشت آکنده ست

این شمع ها گیرم نتابد

در شبستان ابد، در خلوت تاریخ

گیرم فروغ فتح فردایی نباشد

لیک

گر کور سو گر پرتو افشان، هر چه هست این است

یاد آور چشمان بیداری ست

وز زندگانی

-گرچه زهر آلود و وحشتناک-

باری نموداری ست .

******************************************************************** حلاج
در آینه دوباره، نمایان شد:

با ابر گیسوانش در باد،

باز آن سرود سرخ «اناالحق»
ورد زبان اوست

تو در نمازعشق چه خواندی؟-

که سالهاست

بالای دار رفتی و این شحنه های پیر

از مرده ات هنوز

پرهيز مي كنند
نام تو را، به رمز ،

رندان سینه چاک نشابور

درلحظه های مستی

-مستی و راستی -

آهسته زیر لب

تکرار می کنند.

وقتی تو، روی چوبه ی دارت،

خموش و مات

بودی،

ما:

انبوه کرکسان تماشا،

با شحنه های مامور:

مامورهای معذور ،

همسان و همسکوت

ماندیم .

خاکسترتو را

باد سحرگهان

هر جا که برد،

مردیز خاک رویید.

در کوچه باغ های نشابور،

مستان نیمشب، به ترنم،

آوازهای سرخ تو را

باز

ترجیع وار زمزمه کردند.

نامت هنوزوردزبان هاست.
1348 تهران


***************************************************
زنديق زنده
محمد رضا شفیعی کدکنی (م.سرشک)
با ابرها شكايت لب‌ها و صبرها

با صبرها حكايت بي‌آب ابرها


اما كسي نديد و ندانست

يا

دانست و ديد، ليك نيارست،

تا بازگو كند كه چه رفته‌ست

بر آن غريب دهر و يگانه

زنديق زنده جان زمانه.
مي‌بينمش دوباره در آن دور

مي‌خوانَدم به شادي و لبخند

زان سوي بامداد نشابور

زنديق زنده، روشن راوند .

مي‌گويمش: « تبار تبرها

وقتي كه درجواب تو ماندند

زان گونه گبر و رافضي ات خواندند

ای گبر و

رافضی و

ازين گونه بي‌شمار

آنجا چه بود پاسخت اي يار! »

در ابری از سوال می آید

در من خموش می نگرد گرم

من آب وابر میشوم

از شرم.
یعنی:«تو هم که ....»

گویمش: «اما

اما تو هیچ گاه نبودی

جز در ره رهایی تندر

جرمی نداشتی به جز آن شعر

ان سِحر ِ جاودان که سرودی:

بنگر به بخردان كه فروبسته راهشان

«بنگر به ابلهان و شکوه کلاهشان

«اینان چه کرده اند که چونین به ناز و نوش

«و آنان چه بوده است در گیتی گناهشان؟»

گوید: « به جز سکوت چه می بود

آن روز پاسخم به تبرها ؟

دیدی

وقتی کهن کلاه کَمین را

کناس شهر،

زان سوی دیوار،

افکند بر سرم-نه خود آگاه-

دادم چنان جواب متین را

زیآسمان فکندم و گفتم:

بر فرقِ جبرییل نِه این را»

ناگاه

میغی میان من و او

آه!

رگبار سیل از در و

درگاه

و بغض من سوار به تندر

در شیونی که:

«آی

یگانه!

زندیق زِندگار زمانه»


************************************

زادگاه من


ای روستای خفته بر این پهن دشت سبز
ای از گزند شهر پلیدان پناه من
ای جلوه ی طراوت و شادابی و شکوه
هان! ای بهشت خاطره ای زادگاه من!


باز آمدم به سوی تو زان دور دورها
زانجا که صبح می شکفد خسته و ملول
زانجا که ماه در افق زرد گونه اش
در کام ابر می خزد آهسته و ملول


باز آمدم که قصه ی اندوه خویش را
با صخره های دامن تو بازگو کنم
وندر پناه سایه ی انبوه باغ هات
گلبرگ های خاطره را جست و جو کنم


هر گوشه ای ز خلوت افسانه رنگ تو
یاد آفرین لذت بر باد رفته ای ست
وان جویبار غم زده ات با سرود خویش
افسانه ساز لحظه ی از یاد رفته ای ست


ای بس شبان روشن افسانه گون که من
در دامن تو قصه به مهتاب گفته ام
وز ساحل سکوت تو با زورق خیال
تا خلوت خدایی افلاک رفته ام


ای بس طلیعه های گل افشان بامداد
کز جام لاله های تو سرمست بوده ام
و ای بس ترانه ها که به آهنگ جویبار
آن روزها به خلوت پاکت سروده ام


آن روزهای روشن و رویان زندگی
دوران کودکی که بر آن لحظه ها درود
در دامن سکوت تو آرام می گذشت
خاطر اسیر خاطره ای کودکانه بود


آری هنوز مانده به یاد آنچه نقش بست
آن روزها به خاطر اندوه بار من
وان نام من که بر تنه ی آن چنار پیر
زان روزگار مانده به جا یادگار من


با لکه های ابر سپیدت که شامگاه
آیند بر کرانه ی دشت افق فرود
چون سوسنی سپید که پر پر شود ز باد
بر موج های ساحل دریاچه ای کبود


با آن چکادهای پر از برف بهمنت
با آن غروب های شفق خیز روشنت
وان آسمان روشن همرنگ آرزو
وان سوسوی شبانه فانوس خرمنت


همواره شادمانه و شاداب و پر شکوه
چون نوشخند روشنی بامداد باش
هان! ای بهشت خاطره !ای زادگاه من!
سرسبز و جاودانه و بشکوه و شاد باش!


*********
اينست راه من
***************************
خانه سالمندان كهريزك يك موسسه غير دولتي است كه توسط افراد نيكوكار اداره مي شود





هیچ نظری موجود نیست: