* اگر پرنده را در قفس بيندازي مثل اين است كه پرنده را قاب گرفته باشي و پرنده
اي كه قاب گرفته اي فقط تصور باطلي از پرنده است. عشق در قاب يادها پرنده اي
است در قفس، منت آب و دانه را بر او مگذار و امنيت و رفاه را به رخ او نكش كه
عشق طالب حضور است و پرواز، نه امنيت و قاب.
* *
* عشق آنگاه كه به واژه اي بر روي كارت پستال، به نامه، به آواز تبديل شد و با
بسته بندي مشابه به مشتريان تشنه عرضه شد، در هر بازاري مي شود آن را خريد و به
معشوق هديه كرد و همين عشق را تحقير كرده است. توليد انبوه مدتهاست راه را بر
نامكرر بودن عشق بسته است.
* *
* زماني زني را مي شناختم كه پيوسته به مردش مي گفت: ((تو تمام خاطرات ما را از
ياد برده اي. زندگي روزمره حافظه تو را تسطيع كرده است. تو قدرت تخيلت را به
قدرت تامين آينده تبديل كرده اي. تو مرا حذف كرده اي حذف...))
و مرد صبورانه و مهربان جواب مي داد: ((نه... به خدا نه... من با خود تو زندگي
مي كنم نه با خاطرات تو. من تو را به عينه همين طور كه روبه روي من ايستاده اي،
يا ظرف مي شويي يا سيب زميني پوست مي كني يا لباس تازه ات را اندازه مي كني
عاشقم نه آن طور كه آن وقتها بودي. من تو را عاشقم نه خاطراتت را و تو چون مرا
دوست نداري به آن يك مشت خاطره سنگوارههاي تكه تكه آويخته اي.))
* *
* عشق آرام آرام در روند تبديل بود . تبديل شدن به محبت؛ صميميت؛ مهرباني ؛
همدردي ؛ عشق در روند تبديل شدن به چيزي جامد؛ سرد؛ كوتاه؛ محدود ؛ كهنه بود
عشق در جريان تبديل بود و هر تبديلي عشق را باطل مي كند.
* من دختران و پسران زيادي را مي شناسم كه تمام هدفشان از طرح مسئله ي عشق
رسيدن است. عجب جنجالي به پا مي كنند؛ اعتصاب غذا؛ تهديد به خودكشي؛ گريه؛
سكوت؛ فرياد و سرانجام رسيدن. مشكل اما از همين لحظه آغاز مي شود. وقتي هدف اين
قدر نزديك باشد گرچه كمي هم دور به نظر مي رسد بعد از زماني كه برق آسا مي
گذرد؛ ديگر نمي دانند چه بايد بكنند. با اولين شست و شوي پرده ها؛ لب پر شدن
بشقابها؛ بوي كهنگي گرفتن جهيز مي مانند معطل. قصد بي حرمتي به هم را كه
ندارند. بي حرمتي فرزند كهنگي است. فرزند تكرار. اين را بايد مي دانستند كه
رسيدن پله ي اول مناره اي است كه بر اوج آن اذان عاشقانه مي گويند. برنامه اي
براي بعد از وصل؛ براي تداوم بخشيدن به وصل و از وصل ممكن و آسان تن به وصل
دشوار و خطير روح رسيدن.
براي بي زماني عشق.
* همسر يك باستان شناس به من گفت: شوهر م را به علت اين كه يك باستان شناس است
و دائما با اشيا قديمي سرگرم است؛ دوست دارم ؛ چرا كه قدر مرا هر قدر كه كهنه
تر مي شوم بيشتر مي داند. حال مدتهاست كه به من به عنوان يك ظرف بلور نازك نگاه
مي كند. از من همان طور مراقبت مي كند كه از تنگ قديمي بالاي رف. او هميشه مي
ترسد كه يك نگاه بد هم آن تنگ گرانبها را بشكند همانطور كه يك صداي مختصر بلند
قلب مرا.
* بدون مكالمه عشق به جان كندن مي افتد؛ و چقدر هم سخت است دوام بخشيدن به اين
گفتگوهاي آبي روشن.
* اين عشق نيست كه نرم نرمك عقب مي نشيند. اين بيكارگي است كه پيوسته هجوم مي
آورد. بيكارگي؛ تنبلي بي قيدي؛ خستگي؛ بهانه جويي؛ كهنگي؛ وقت كشي؛ وا دادگي ؛
نق زدن؛ به هم ريختن؛ بي اعتنا شدن؛ به شكل جبران ناپذير تخريب كردن و به صورتي
خوف آور به عادت زيستن تسليم شدن.
*«خلق عشق مسئله اي نيست،حفظ عشق مسئله است.عاشق شدن مهم نيست،عاشق ماندن مهم
است.عاشق شدن حرفهءبچه هاست،عاشق ماندن هنر مردان و دلاوران. سست عهدي هاي عشاق
باعث شده كه بسياري از داستانهاي مبتذل در جايي تمام شود كه عاشق به معشوق مي
رسد.حال آنكه مهم از اين لحظه به بعد است.مهم پنجاه سال بعد است:دوام
عشق...دوام زيبايي و شكوه عشق..*
*عظمت و افتخار در استمرار است و دوام. عاشق شدن مسئله اي نيست. عاشق ماندن
مسئله ي ماست. بقاي عشق؛ نه بروز عشق. هر نوجواني هم گرفتار هيجانات عاشقانه مي
شود اما آيا عاشق هم مي ماند؟ عشق به اعتبار دوامش عشق است نه شدت ظهورش...
*عشق،مثل يك كاسه سفالي است كه سفالگري آنرا ساخته باشد.اين كاسه را زمان
اعتبار مي بخشد.هرچه از عمر اين سفال بگذرد بر ارزشش افزوده مي شود.اگر صد ساله
شود با احترام به آن نگاه مي كنند و اگر دو هزار ساله شود حتي شكسته بند خورده
اش را هم با تحسين و حيرت نگاه مي كنند.من نمي فهمم كه چرا همهء مردان،از عشق
به عنوان يك خاطره ياد مي كنند؟!!!چرا همه شان،همه شان،همه شان مي گويند وقتي
جوان بودم عاشق اين يا آن زن بودم؟!!!حتي مي گويند عاشق همين زني كه مي بيني
اما حرف از دوام عشق نمي زنند!*
*وصل چرا بايد مرگ عشق را در ركاب داشته باشد؟اصلا آن زمان كه عاشق شدي ،عاشق
رسيدن شدي يا عاشق يك انسان؟اگر عاشق رسيدن شدي و آدمي كه مي بايست به او برسي
برايت هيچ اهميت نداشت،خب اين كه عشق نيست.اين اوج شهوت است،اين تن خواهي صرف
است،اين جنون تخليه است...ديگر چرا كلمه عشق را آلوده مي كني؟*
*عشق كهنه نمي شود.كهنه نمي شود،....من آنرا خوب مي شناسم.عشق كهنه نمي
شود.تمام نمي شود.مصرف نمي شود.مگر عشق يك وعده غذاي چرب و چيل است كه وقتي
گرسنه و بي تاب رسيدي و خوردي و يك دو ليوان آب هم روي آن،بادكرده و سير كنار
بكشي و خدا را شكر كني؟*
*عشق يا دروغي است كه بعضي آدمهاي ضعيف آويخته به خود مي گويند يا چيزي است
باقي به بقاي حيات.»*
* هيچ چيز همچون صدايي كه به خانه ي همسايه مي رود همسايه را از سستي بناي خانه
ي ما و از واماندگي طاقت سوز ما آگاه نمي كند.م فرياد مثل گرد زغال روي اشيا
خانه مي نشيند و زندگي را كدر و بد رنگ مي كند.
عاشق زمزمه مي كند؛ فرياد نمي كشد.
در گوشم زمزمه كن تا عطوفت صدايت را حس كنم؛ فرياد نكش تا خشونتش را...
با تو بودن هميشه پر معناست
بي تو روحم گرفته و تنهاست
با تو يك كاسه آب يك درياست
بي تو دردم به وسعت صحراست
با تو بودن هميشه پر معناست
نادرابراهیمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر