دارم نقاشی میکنم روی صفحه بوم عکس یک منظره میکشم همون
منظره ای که دلم میخواد روزی مال من بشه .همون کلبه چوبی وسط یک بیشه روشن
.گاهی با خودم فکر میکنم چه خوب بود اگه بقیه عمرمو تنهایی زندگی میکردم
تنهای تنها.اونوقت یاد کتاب فارسی چهارم دبستان می افتم یاد درس هفتم بنام
اگر دیگران نبودند...اولین جمله کتاب اینه:برای اینکه ...بدانیم اگر دیگران
نبودند چه میشد خوب است کمی به خودمان بیندیشیم. اگر قرار بود تنها خودمان
را ببینیم چرا چشمهای ما را رو به بیرون باز کردند؟اگر قرار بود تنها
خودمان را در اغوش بگیریم دست های ما را طوری درست میکردند که فقط دست
دوستی در دست خودمان بگزاریم و دستهای ما را انقدر بلند نمیساختند که
بتوانیم هر که را دوست داریم در اغوش بگیریم......یادمع وقتی داشتم به پسرم
دیکته میگفتم تا این جمله رو تموم کرد فوری اومد جلوی من و دستشو دراز کرد
دستمو گرفت تو چشام زل زد و بلند گفت :مامان دوست دارم و بعد محکم بغلم
کرد و بوسیدم. گفت مامانی دستای منم بلنده .اینقدر بلنده که تو رو بغل کنم و
تو خیابون دستاتو بگیرم تا گم نشی. یاد روز هایی می افتم که تو خونه تنها
بودم وقتی همسرم میرفت ماموریت و بچه ها هر کدوم دنبال کار های خودشون بودن
و من تنهایی بعد از انجام کارهای روزانه مینشستم یه گوشه و به تصویر خودم
تو ایینه زل میزدم .وقت ناهر وقتی میزو میچیدم یهو یادم میومد تنام و باید
تنهایی غذا بخورم یهو اشتهام کور میشد .نمیدونم چون تنها بودم؟یا چون دلم
نمیومد بدون اونا غذایی رو که با اشتیاق درست کرده بودم بخورم .میزو جمع
میکردم و ناخود اگاه اه میکشیدم. بالاخره فهمیدم زندگی تنهایی نمیشه چون
خدای خوب تنهایی رو فقط برای خودش افریده و توی تنهایی خودش هرگز دلتنگ
نمیشه اما ما ادما چون اجتماعی افریده شدیم پس تنهایی دلتنگمون میکنه. پس
تصمیم گرفتم ارزومو تغییر بدم . ارزو کنم کاش این کلبه چوبی رو داشتم تا
بتونم از ادمایی که بنحوی تو این دنیا تنها موندن دعوت کنم تا با من از
دیدن مواهب طبیعت و بیشه روشن و صدای جرق جرق سوختن هیزم توی بخاری دیواری
صدای گنجشکا اواز چکاوکا بوی خاک نم زده عطر بارون گرمی افتاب و لطافت عشق و
با هم بودن لذت ببریم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر