۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

داستان شاه با دو غلام خاصش

داستانی از مثنوی

شاهی دو غلام می خرد، یکی از آنان را بسیار خوش سخن و شیرین جواب و با رخساره ی زیبا و ظاهری زیبا می یابد و آن دیگری را کثیف و بد بو و زشت رو، با خود می گوید :
آدمی مخفی است در زیر زبان این زبان پرده است بر درگاه ِجان [1]

پس باید با آنها به گفت و شنود پردازم تا پرده های درون آنها کنار رود و باطن آنها را بخوانم. برای این مقصود نخست غلام زیبارو و خوش سخن را به حمام می فرستد. در غیاب او با غلام زشت رو به گفتگو نشسته و می گوید : «این غلام که هم زیباست و هم خوش سخن، درباره ی تو بد گویی می کند و می گوید که تو دزد و خیانت کار و نامرد هستی، بگو ببینم نظر تو چیست ؟»
غلام زشت رو می گوید : «او جز راست نمی گوید، من از او دروغ نشنیده ام، بعلاوه او خودبین نیست و با همه نیکی می کند و صفات نیکوی بسیار دارد. هرچه هم درباره ی من گفته است راست است؛ من پر از عیبم !»
شاه گفت : «آنقدر از رفیقت تعریف نکن که این تعریف خودت باشد که با او دوستی؛ زیرا دوست به دوست شناخته گردد.»
غلام پاسخ داد : «قسم به همه ی پیامبران و مقدسان و عرفا» (یکی یکی نام می برد)


که صفات خواجه تاش و یار من هست صد چندان که این گفتار من [2]

شاه می پرسد : «حال از خود بگو که چه هستی و چه نیکویی هایی داری ؟»
غلام جواب می دهد : «با وجودی که رفیق من بسیار جوانمرد و دادگر است، یک عیب دارد که هرگز خودبین و متکبر نیست. او همیشه عیب خود را می گوید و در پی عیب جویی دیگران نیست. درحالی که من پر از عیب و ایرادم.»
شاه می گوید : «بس کن ! من در پی آزمایش رفیقت هم برمی آیم، آنگاه می بینی که رسوایی به بار می آورد و تو شرمگین می شوی.»
غلام می گوید : «تحقیق بفرمایید، من جز راستی و درست کرداری از او ندیده ام. او مردی نیک است.»
چیزی نمی گذرد که آن غلام زیبا از حمام برمی گردد. شاه غلام پیشین را پی کاری می فرستد و با او به گفت و شنود می پردازد تا امتحانش کند. لذا نخست از جمال و کمالش تعریف می کند و سپس می گوید :


ای دریغا گر نبودی در تو آن که همی گوید برای تو فلان
شاد گشتی هرکه رویت دیده ای دیدنت ملک ِجهان ارزیده ای [3]


غلام می گوید : «از سخنانی که آن بی دین درباره ی من گفته است چیزی بگو تا بدانم.»
شاه می گوید : «آن غلام می گوید که تو دو رو هستی، پیش رو یک جوری، پشت سر یک جور دیگر.»
غلام وقتی این سخنان را شنید برآشفت و چون شعله ی آتش برافروخت و با خشم تمام گفت : «او از همان اول که با من رفیق بود همواره چون سگ نجاست می خورد.» و شروع کرد به بدگویی و ناسزا.
شاه گفت : «بس است، دانستم که : «از تو جان گَنده ست و از یارت دهان»


پس نشین ای گَنده جان از دور تو تا امیر او باشد و مامور تو

اینجاست که مولانا نتیجه ی کلی داستان را این گونه بیان می کند :


پس بدان که صورت ِخوب و نکو با خصال ِبد نیرزد یک تـَسو [4]
ور بود صورت حقیر و دلپذیر چون بود خُلقش نکو در پاش میر
صورت ِظاهر فنا گردد بدان عالم ِ معنی بماند جاودان [5]

پا نوشت ها :

1- اشاره به این جمله : شخصیت هر فرد در زیر زبانش نهفته است.
2- بیت 936
3- ابیات 8-1007
4- تسو : چیز جزیی و بی ارزش
5- ابیات 1020-

هیچ نظری موجود نیست: