۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

چشمه

"چشمه"

در بلنداي يك كوه بلند
در دل  يك صخره سخت
يك چشمه آبي پاك
مادر چند نهال گشته بود
 
چشمه  از خود عشق مي جوشيد اما
نمي ديد معشوقه خود را 
 
زيرا كه صخره ستمگر
 چشم چشمه را پر كرده بود
اما چشمه ناميدي را نمي شناخت
 
تا كه روزي از آن نزديكي
دو انسان شده ! از راه رسيدند
 
در كنار دل چشمه
زير درختان نشستند
 
گفتند و گفتند از دنيا
ازبزرگي اين چرخ
از خورشيدک زيبا
 و واژه هائي آشنا ...
 اما  از غريبستان
 
دل چشمه پر مي گشود
از دنياي كلمات
تا به عمق معناها
با چشمهايش تصور مي كرد
دنيا را
آسمان را
خورشيد را
 
و همين شد روزي
رو به صخره كرد وگفت
صخره  اي دوست عزيزم
 
فرصتي از تو مي خواهم 
تا ببينم دنيا را
خورشيد را
آسمان را
 
فرصتي مي دهي آيا ؟
اما صخره آنقدر دلسنگ بود
حتي يك نه هم نگفت !
 
و به ناگاه لرزيد 
دل نازك زمين 
و صخره افتاد
به جهنم دره خودخواهي خود
 
و چشمه ديد خورشيد را
به خورشيد خنديد
و مدتي بعد
خورشيد هم به او خنديد
و چشمه از خجالت نگاه خورشيد
آب كه بود...
آب تر شد !
و چشمه عاشق خورشيد
در پي وصال معشوق
اوج گرفت و به آسمان رفت 
و از شرم حضورش در كنار خورشيد
عرق سرد خجالت 
چشمه ما را يك ابر كرد
در ته آسمان آبي
هم دنيا را ديد
زمين را ديد
كوه بلندي كه چه كوچك شده بود !
 
چشمه زيبائي ها را ديد
مهر را ديد
پرنده را
مردم مشغول شده در تقدير را ...!
 
و چندي گذشت
ابر ما فراموش كرد چشمگي اش را
كه عشق مي داد به همه دنيايش
هر چند كوچك
اما همه دنيايش بود
 
ابر ما در بالا بود
جو گير شد !
مغرور شد
همه را كوچك ديد
به همه مي خنديد
خنده كه نه...
 نيشخند مي زد
 
و ابر به خود لرزيد
و قطره اي شد و افتاد
در اقيانوس همانندي ها !
 
غرور ابر ما را خوار کرد
آواره کرد
بیچاره کرد
تکه تکه شد میان توده ها 
تا که بیابد باز اسرار خدا 
آن خدائی که همه یک دانه اند
با هم هستند ولی یگانه اند 
 
آری ای دوست، ابر تکه تکه گشته بود
هر قطره ای در یک بیکران سرگشته بود
قطره ها دور از هم و با هم شدند 
دل ابر تکه تکه  و سرگشته  بود
و اینک آماده حقیقت گشته بود 
 ديد همه يكرنگ
همه يك نوع 
همه هيچند
اما اين همه هيچ، دريائي ساخته است ...
 
و در عمق اين هيچستان
چه هستي ها برپاست
و خدا مي داند
كه چه عالمي برجاست 
يكي از اين هيچ ها به دل كوسه اي مي رفت
تا درد دل كوسه را گوش كند
 
هيچ ديگر مي رفت در دل يك ماهي پير 
تا كه راز جواني را درك كند
 
چشمه فهميد 
راز هستي را 
که همه همنوعند
همه از یک وجود
همه از یک سرشت
قطره ها هر یکیشان یک عالم است  
غرور است که من و او ساخته است 
من توام تو هم خود منی 
غرور یعنی نیروی اهریمنی
چشم دل چشمه دوباره باز شد 
تابش نور خداوندی آغاز شد
و اينجا بود كه از ته دل گرييد...
دلش گرم شد از نور خدا
 
و باز اوج گرفت
تا ته اين آسمان 
 
و باز هم چشمه ما ابري گشت
و تازه به مسیر قبلی رسیده بود
اما این بار حقیقت را دیده بود
چونکه گوش جان ابر باز شد
 یعنی که او محرم راز شد
و اين يعني يك گام بلند
در ره تكميل وجود
راه پايان هر موجود
راه هستي
راه عشق
راه انتها دار بهشت !
 
چشمه ابر شده گوش مي داد
به نداها
 به نواها... به دعا ها
به نياز ها ، به نمازها
و از آن بالا
براي هر موجود
دعا مي كرد
نماز مي خواند !
و نمي دانست كه خودش 
با اين كار
داشت رشد مي كرد
 
 
ابرما با بچه ها مي خنديد
پرنده ها را مي فهميد
با گندم مي رقصيد
 
تا يك روز پدر پيري را ديد
غصه بيماري دختر يكدانه او
خنده را از لبش دزديده بود
ديو پليدي ها
اين اساس هر چه نامردي ها !
مرد را به تكاپو افكنده بود
 
پير مرد شنيده بود
آب روشنائيست
آب باران پاك ترين چيز خداست
 
و ابر نجوا كرد
و از غصه خود گفت با ابر دگر
و اينطور شد كه ابر گرييد
و افتاد در كاسه پشت بام خانه آن پير
 
و مرد كاسه را به دختر بيمارش داد
و ابر به دل دخترك تنها رفت
 
و بيماري تا كه ابر آب شده را ديد
ترسيد
لرزيد
زيرا كه ابر خدائي شده بود
زبس كه فكر موجوادت دگر كرده بود
و اينطور شد كه دخترك شفا يافت 
و چشمه اي ابر شده انسان شد
جزئي از يك كل
جزئي از يك هيچي
مثل هر يك انسان
چشمه ي قصه ما كمك مي كرد دختر را
مهربانيش را عطا مي كرد
و نمي دانست چشمه با اين كار
كه خودش را پيدا مي كرد !
 
هر خودي در پي خود مي گردد
هر چه كه جز خود را گردد 
تو يقين دان كه بيخود مي گردد!
 
خود شدن در بي خودي است
مثل قطره در دريا 
مثل يك دست در انسان
مثل يك برگ درخت
مثل يك درخت از جنگل
 
آري اي دوست
چشمه داشت مي فهميد
چرخه هستي را
كه اگر هر هيچ نباشد
مي لنگد اين چرخ
 
در اين چرخه  هستي خيال
حقيقيت يك خيال شيرين است
در پي خود مي گردي
تو خود جان جهاني
تو خود عمر نهاني
زندگي جاريست
چه در جسم باشي
در چه در بي جسمي
زندگي جاريست
نگاه كن به قطاري كه در گذر است 
از پنجره كوچك كلبه تنهائي ها
قطار الان است
وقتي كه رفت
در گذشته مي رود
و قطاري كه نيامده از آينده....
 
اما اي عزيز برو بالاتر از كلبه تنهائي ها
گام بگذار به پشت بام تنهائي ها
قطار را مي بيني از دور
كه در آينده نيست
در حركتي ارام
مي آيد رقصان
و قطاري كه مي رود
و حالا برو بالاتر 
بالاتر از پشت بام خودخواهي ها
تو ببين هستي را
كه همانند قطار هميشه در حركتند
زندگي اين است آري
هميشه بودن
هميشه ماندن
هميشه رقص
هميشه حركت
حال و گذشته و آينده در ديد كوته نظران جاريست
چشم دل باز كن كه ببيني  زمان بي زماني را 
 
گذر كن از هر چه كوته بيني ها
زندگي زيباست
به تو مي گويد اين را
پروانه
گل
رنگ رخسار شقايق ها
 
همه ما همسفريم
به سرزمين خوشبختي ها
و مي گرديم
مي رقصيم
تا بهتر شويم از اينك ماندن
ما چه ابر
چه آب
چه چشمه
چه گياه
چه انسان
روح واحد خوشبختيهائيم
گوش جان بسپار به طبيعت
كه ببيني صدايت مي زند
خداوند هستي بخش
كه بيا
كه بيا
که بیا
بپيوند با خدا
هستي را لمس كن در هستي
و بدان تا وقتي
در خوپرستي ها هستي
خارجي از دايره تكامل هستي
هر چه هست و نيست در هستيست
اين جهان يكسره سرمستيست
غصه و غم  يك حسند
اما تو خود نهايت وجودي
ذات آفرينش تو
از شادي و رقص است
براي من و تو اي انسان
زندگي سراسر يك درس است 
درسی از عمق وجود هستی 
که بدانی که نمیدانی
پایان
نوشته مهدی محمدی دهقانی

هیچ نظری موجود نیست: