هزاره سر آید به ایران زمین
دگرگون بود کار و شکل همین
بود حکمرانی آن دیوکین
که دین بهی را زند بر زمین
چو آید به گیتی نشان سیاه
دگرگون شود دین و آیین و راه
جز آز و نیاز و بجز خشم و کین
نبینی تو باخلق روی زمین
بجز راه دوزخ نورزند هیچ
نبینی کسی کو بود دین بسیج
نه نوروز دانند نه مهرگان
نه جشن و نه رامش نه فروردگان
برآید همی ابردرآسمان
که باران نبارد به هنگام آن
زگرمای گرم وزسرمای سخت
بریزدبسی برگ و بار درخت
بسی نعمت ومال گردآورند
مرآنرابه زیر زمین گسترند
نیامد کسی را چنان رنج و تاب
به هنگام ضحاک و افراسیاب
ز هرجانب آهنگ ایران کنند
به سم ستورانش ویران کنند
بپرسید زرتشت بار دگر
ز هرمزدادار پیروزگر
سیه جامه را کی نماید شکست
چگونه شود دیو ناکام، پست
که جانم ز تیمار گریان شدست
دل از اندوه و رنج بریان شدست
بدو گفت دادار پروردگار
که ای مرد دین دار اندوه مدار
چوهنگام ایشان شود در جهان
پدید آیدازچندگونه نشان
زمین خراسان ز نم و بخار
شود چون شب داج،تاریک و تار
برآید نشان از خراسان سپاه
چوآید به وقت و به هنگام گاه
یکی شاه باشد به هندوبه چین
ز تخم کیان اندر آن وقت کین
گروهیش شاپور خوانند نام
بیابد زگیتی بسی نام وکام
کشدسوی بلخ وبخارا سپاه
کند روی کشور زهرسو نگاه
زپارس وخراسان وازسیستان
یکی لشگرآرد عجب بیکران
به ایران بباشد سه جنگ تمام
بسی کشته گردند مردان نام
شود اهرمن جنگ راچاره گر
اُ با نره دیوان پرخاشگر
شود لشگر دیو ناپایدار
بسی خسته و کشته در کارزار
بیاید پس آن مرد فرخنده نام
که بهرام خواند ورا خاص و عام
بگیرد سر تخت و تاج شهان
جهان را رهاند از آن گمرهان
دگرگون بود کار و شکل همین
بود حکمرانی آن دیوکین
که دین بهی را زند بر زمین
چو آید به گیتی نشان سیاه
دگرگون شود دین و آیین و راه
جز آز و نیاز و بجز خشم و کین
نبینی تو باخلق روی زمین
بجز راه دوزخ نورزند هیچ
نبینی کسی کو بود دین بسیج
نه نوروز دانند نه مهرگان
نه جشن و نه رامش نه فروردگان
برآید همی ابردرآسمان
که باران نبارد به هنگام آن
زگرمای گرم وزسرمای سخت
بریزدبسی برگ و بار درخت
بسی نعمت ومال گردآورند
مرآنرابه زیر زمین گسترند
نیامد کسی را چنان رنج و تاب
به هنگام ضحاک و افراسیاب
ز هرجانب آهنگ ایران کنند
به سم ستورانش ویران کنند
بپرسید زرتشت بار دگر
ز هرمزدادار پیروزگر
سیه جامه را کی نماید شکست
چگونه شود دیو ناکام، پست
که جانم ز تیمار گریان شدست
دل از اندوه و رنج بریان شدست
بدو گفت دادار پروردگار
که ای مرد دین دار اندوه مدار
چوهنگام ایشان شود در جهان
پدید آیدازچندگونه نشان
زمین خراسان ز نم و بخار
شود چون شب داج،تاریک و تار
برآید نشان از خراسان سپاه
چوآید به وقت و به هنگام گاه
یکی شاه باشد به هندوبه چین
ز تخم کیان اندر آن وقت کین
گروهیش شاپور خوانند نام
بیابد زگیتی بسی نام وکام
کشدسوی بلخ وبخارا سپاه
کند روی کشور زهرسو نگاه
زپارس وخراسان وازسیستان
یکی لشگرآرد عجب بیکران
به ایران بباشد سه جنگ تمام
بسی کشته گردند مردان نام
شود اهرمن جنگ راچاره گر
اُ با نره دیوان پرخاشگر
شود لشگر دیو ناپایدار
بسی خسته و کشته در کارزار
بیاید پس آن مرد فرخنده نام
که بهرام خواند ورا خاص و عام
بگیرد سر تخت و تاج شهان
جهان را رهاند از آن گمرهان
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر