خودکشی علیرضا پهلوی کوچک ترین پسر محمدرضا پهلوی، آخرین پادشاه ایران، که اوایل صبح سه شنبه ۱۴ دی در منزلش در شهر بوستون در ایالت ماساچوست آمریکا روی داد، واکنشهای مختلفی برانگیخته است و گفته ها و شایعات زیادی در باره علت خودکشی یا مرگ او شنیده میشود.
خانواده پهلوی، که مثل هر خانواده دیگری مرگ عزیزشان برایشان فاجعه است، در بیانیه ای علت خودکشی اورا "بحران درونی" در اثر "آنچه که به ناروا بر میهن عزیزش می گذشت" و "خاطرۀ دردناک مرگ پدر و خواهر عزیزش" ذکر کرده است.
اما با اینکه هنوز ۲۴ ساعت از زمان انتشار خبر خودکشی علیرضا پهلوی نمیگذرد، دلایل دیگری هم در باره مرگ او بر سر زبانها افتاده که حدود ۱۰ سال پیش پس از درگذشت خواهر جوانترش، لیلا، هم شنیده میشد.
احتمالا علت به وجود آمدن این شایعات مشکل بودن باور کردن خودکشی او برای کسانی است که بیشتر جنبه های مادی زندگی را در نظر دارند.
چگونه میتوان درک کرد که شاهزاده جوانی که ظاهرا همه چیز از جمله پول و سلامتی و عنوان و احترام در زندگیاش دارد، تحصیل کرده ترین فرد خانواده است و حتی به عنوان یکی از مطلوب ترین شاهزادگان مجرد جهان انتخاب شده، ناگهان خود را با گلوله بکشد؟
باور کردن این امر واقعا مشکل است، اما شاید نگاهی به زندگی علیرضا و خواهرش لیلا از دید انسانی و عاطفی بتواند به فهم بهتر این موضوع کمک کند.
زمانی که انقلاب اسلامی ایران روی داد، علیرضا کمتر از ۱۳ سال و لیلا حدود ۹ سال داشتند، کودکانی که در آن سن درک وقایع ایران و تجزیه و تحلیل سیاسی برایشان امکان نداشت. آنچه که آنان تا آن زمان دیده بودند درون کاخهای سلطنتی و روبه رو شدن با درباریانی بود که در مقابلشان کرنش میکردند.
آنان در سنی نبودند که از واقعیتهای جامعه اطلاع داشته باشند و به گفته برخی نزدیکان به دربار، اکنون روشن شده که این واقعیتها حتی از پدرشان هم که پادشاه ایران بود مخفی نگاه داشته می شده است.
از آن گذشته به گفته اطرافیان خانواده پهلوی، محمدرضا شاه بر خلاف پدرش، برای دو فرزند کوچک تر خود، پدری بیش از حد عادی مهربان بود به طوری که علیرضا و لیلا وابستگی شدیدی به او احساس میکردند. در عکسهای خانوادگی سالهای آخر سلطنت شاه هم میتوان این رابطه نزدیک عاطفی را به خوبی دید.
با انقلاب اسلامی سال ۱۳۵۷ دنیای رویایی دو شاهزاده خردسال فرو ریخت. نه تنها درهای کاخهای سلطنتی بر روی آنان بسته شد و دیگر امکان بازگشت به میهن خود را نداشتند، که در جهان هم آواره شده بودند و هر روز در جای غریبه دیگری به طور موقت خانه میکردند. اطرافیانی که خدمتشان را میکردند دیگر نبودند و زمانی که به سنی رسیدند که از طریق رسانه ها و مطبوعات با کشورشان تماس برقرار کنند، تا چند سال به جز توهین و ناسزا چیزی ندیدند و نشنیدند.
از آن سختتر، پدر مهربانشان تبدیل به بیمار آواره بیخانمانی شد که در مقابل چشمانشان آب می شد. آنها که تا آن زمان از بیماری پدر هم اطلاعی نداشتند، نمی توانستند درک کنند چرا کسی که از نظر آنها قدرتمندترین و مقتدرترین فرد جهان بود، دچار چنین سرنوشتی شده است. زمانی که محمدرضاشاه در بیمارستانی در کشوری غریبه آنها را تنها گذاشت، علیرضا ۱۴ ساله و لیلا ۱۰ ساله بودند.
شک نیست که چنین ضربه هایی زخمی ماندگار بر روح علیرضا و لیلا گذاشت که تا آخر عمر با آنها باقی ماند. آنها پس از دوران بلوغ که درک بهتری از اوضاع به دست آوردند، بیشتر با این بحران روحی دست به گریبان شدند و روز به روز هرچه بیشتر در خود فرو رفتند.
لیلا که جوان تر بود و روحی لطیف تر داشت حدود ۱۰ سال پیش مقاومت خود را از دست داد و در لندن پس از خوردن بیش از حد قرصهای خوابآور درگذشت. مرگ او بر افسردگی علیرضا افزود.
به طور قطع فرزندان محمدرضاشاه تنها جوانانی نبودند که در اثر انقلاب دچار ضربههای روحی شدند. فرزندان شخصیتهای دوران پهلوی که در اولین سالهای پس از انقلاب اعدام یا آواره شدند و فرزندان چندصدهزار ایرانی که در جنگ با عراق کشته شدند نیز با چنین بحرانهای روانی و شاید شدیدتر هم روبه رو بوده اند و به احتمال زیاد، در میان آنان هم نمونه هایی از خودکشی وجود داشته است.
اما اکثر این جوانان با کمک و همدلی و همدردی دیگر اعضای خانواده و نزدیکانشان توانستند بر این بحرانهای روحی فایق آیند گو اینکه هرگز خاطره عزیزان از دست رفتهشان را فراموش نخواهند کرد.
نوع زندگی خاص علیرضا و لیلا و انتظاری که به عنوان شاهزادگان جوان ایرانی از آنان می رفت و همواره زندگیشان را تحت الشعاع قرار داده بود، و شاید هم دور بودن از دیگر اعضای خانواده و محروم بودن از محبت آنان، نگذاشت که این دو نیز بتوانند همچون دیگران به مسیر زندگی عادی بازگردند و باعث شد که زودهنگام از زندگی در این جهان خسته و سیر شوند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر