همه چيز و همه كس هست!
ناصرالدوله (فرمانفرماى كرمان ۱۳۰۶ قمرى) شش سفر به بلوچستان رفت و در سفر ششم بود كه چند نفر بلوچ از جمله سردار حسين خان بلوچ را دستگير كرد، به كرمان آورد و به زندان انداخت.
در همان سال ها گلو درد بدى- به واقع ديفترى- شايع شده بود كه قربانى بسيار مى گرفت و بعضى از پزشكان آن را نوعى طاعون مى دانستند.
روايت است كه پسر خردسال سردار حسين خان بلوچ كه با پدر زندانى بود و هر دو زير يك غل به سر مى بردند، به همين گلو درد بى علاج گرفتار شد. و هر چه سردار بلوچ التماس و زارى كرد كه كودك بيمار را از غل و زنجير درآورند و از زندان خارج كنند، تا شايد بهبود حاصل كند، ناصرالدوله توجهى نكرد.
بالاخره سردار حسين خان از بيچارگى چنگ به دامن «افضل الملك» كه از مشاوران و نزديكان ناصرالدوله بود، انداخت و گفت: «پانصد تومان از تجار كرمان قرض كرده ام، آن را به ناصرالدوله بده و دست كم فرزندم را از پيش چشمش ببر تا شاهد مرگ او نباشم.» افضل اين مطلب را به ناصرالدوله ارجاع داد نيز و اضافه كرد كه «ظلم است پسرى پيش چشم پدر در زندان بميرد و كسى به دادش نرسد، اگر پدر گناهكار است، پسر كه گناهى ندارد.» اما ناصرالدوله در نهايت سنگدلى پاسخ داد: «در باب اين مرد چيزى نگو كه فرمانفرماى كرمان، انتظام مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمى فروشد.»
سرانجام كودك معصوم همان روز در برابر چشمان خونبار پدر جان داد.
اما قضيه به همين جا ختم نشد، چندى روز بعد يكى از پسران ناصرالدوله به همان بيمارى گرفتار آمد و هر چه پزشكان تلاش كردند، سودى نبخشيد. ناصرالدوله پانصد گوسفند نذر كرد و به دستور او گوسفندان را در طى بيمارى فرزند كشتند و گوشت را ميان فقرا قسمت كردند، اما افاقه اى نكردو اين كودك معصوم هم پيش چشم پدر مرد.
ناصرالدوله در مرگ فرزند نعره ها كشيد و جامه ها دريد. در همين حال و احوال بود كه افضل الملك براى اداى تسليت از در وارد شد. ناصرالدوله تا چشمش به افضل افتاد با صداى بلند شروع به گريه و زارى كرد و همراه با گريه فرياد مى زد كه: «افضل باور كن كه خدايى نيست، پيغمبرى نيست، هيچكس نيست، وگرنه، اگر من پيرمرد قابل ترحم نبودم و دعاهاى شبانه ام كارگر نبود، حداقل به دعاى فقرا و فديه اين پانصد گوسفند و نذر و نذورات مى بايست فرزند من نجات يابد.»
افضل كه خود از اوضاع و احوال بسيار غمگين بود، به آرامى به او گفت: «حضرت اجل؛ اين فرمايش را نفرماييد كه خدايى هست، پيغمبرى هست، هم چيز و همه كس هست، اما بدانيد كه فرمانفرماى جهان هم انتظام مملكت خود را به پانصد گوسفند رشوه اى فرمانفرماى كرمان نمى فروشد.»
آنگاه دو مرد مدتى دراز در هم نگريستند و سپس از ژرفاى جان گريستند.
ناصرالدوله (فرمانفرماى كرمان ۱۳۰۶ قمرى) شش سفر به بلوچستان رفت و در سفر ششم بود كه چند نفر بلوچ از جمله سردار حسين خان بلوچ را دستگير كرد، به كرمان آورد و به زندان انداخت.
در همان سال ها گلو درد بدى- به واقع ديفترى- شايع شده بود كه قربانى بسيار مى گرفت و بعضى از پزشكان آن را نوعى طاعون مى دانستند.
روايت است كه پسر خردسال سردار حسين خان بلوچ كه با پدر زندانى بود و هر دو زير يك غل به سر مى بردند، به همين گلو درد بى علاج گرفتار شد. و هر چه سردار بلوچ التماس و زارى كرد كه كودك بيمار را از غل و زنجير درآورند و از زندان خارج كنند، تا شايد بهبود حاصل كند، ناصرالدوله توجهى نكرد.
بالاخره سردار حسين خان از بيچارگى چنگ به دامن «افضل الملك» كه از مشاوران و نزديكان ناصرالدوله بود، انداخت و گفت: «پانصد تومان از تجار كرمان قرض كرده ام، آن را به ناصرالدوله بده و دست كم فرزندم را از پيش چشمش ببر تا شاهد مرگ او نباشم.» افضل اين مطلب را به ناصرالدوله ارجاع داد نيز و اضافه كرد كه «ظلم است پسرى پيش چشم پدر در زندان بميرد و كسى به دادش نرسد، اگر پدر گناهكار است، پسر كه گناهى ندارد.» اما ناصرالدوله در نهايت سنگدلى پاسخ داد: «در باب اين مرد چيزى نگو كه فرمانفرماى كرمان، انتظام مملكت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسين خان نمى فروشد.»
سرانجام كودك معصوم همان روز در برابر چشمان خونبار پدر جان داد.
اما قضيه به همين جا ختم نشد، چندى روز بعد يكى از پسران ناصرالدوله به همان بيمارى گرفتار آمد و هر چه پزشكان تلاش كردند، سودى نبخشيد. ناصرالدوله پانصد گوسفند نذر كرد و به دستور او گوسفندان را در طى بيمارى فرزند كشتند و گوشت را ميان فقرا قسمت كردند، اما افاقه اى نكردو اين كودك معصوم هم پيش چشم پدر مرد.
ناصرالدوله در مرگ فرزند نعره ها كشيد و جامه ها دريد. در همين حال و احوال بود كه افضل الملك براى اداى تسليت از در وارد شد. ناصرالدوله تا چشمش به افضل افتاد با صداى بلند شروع به گريه و زارى كرد و همراه با گريه فرياد مى زد كه: «افضل باور كن كه خدايى نيست، پيغمبرى نيست، هيچكس نيست، وگرنه، اگر من پيرمرد قابل ترحم نبودم و دعاهاى شبانه ام كارگر نبود، حداقل به دعاى فقرا و فديه اين پانصد گوسفند و نذر و نذورات مى بايست فرزند من نجات يابد.»
افضل كه خود از اوضاع و احوال بسيار غمگين بود، به آرامى به او گفت: «حضرت اجل؛ اين فرمايش را نفرماييد كه خدايى هست، پيغمبرى هست، هم چيز و همه كس هست، اما بدانيد كه فرمانفرماى جهان هم انتظام مملكت خود را به پانصد گوسفند رشوه اى فرمانفرماى كرمان نمى فروشد.»
آنگاه دو مرد مدتى دراز در هم نگريستند و سپس از ژرفاى جان گريستند.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر