۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

حکایت دار آویختن حسین منصور حلاج

پس حسین را ببردند تا بر دارد کنند. صدهزار آدمی گرد آمدند ... درویشی در آن میان پرسید که عشق چیست ؟ گفت : امروز ، فردا و پس فردا بینی! آن روز بکشتند و دیگر روز بسوختند و سوم روزش برباد دادند ، یعنی « عشق این است ».
پس در راه که می رفت می خرامید ، دست اندازان و عیار وار می رفت با سیزده بند گران گفتند : این خرامیدن چیست ؟ گفت :« زیرا به قربانگاه می روم» چون به زیر دارش بردند بوسه ای بر دار زدو پا بر نردبان نهاد. گفتند: حال چیست ؟ گفت :« معراج مردان سردار است.»
پس جماعت مریدان گفتند:
چه گویی در ما که مریدانیم و اینها منکرند و ترا سنگ خواهند زد؟
گفت : ایشان را دو ثواب است و شما را یکی ؛ از آن که شما را به من حسن ظنی بیش نیست و ایشان از قوت توحید به صلابت شریعت می جنبند و توحید در شرع اصل بود و حسن ظن فرع.
هرکس سنگی می انداخت؛ شبلی را گلی انداخت ، « حسین منصور » آهی کرد .
گفتند: از این همه سنگ هیچ آه نکردی ؛ از گلی آه کردن چه معنی است؟ گفت :« از آن که آنها نمی دانند ، معذورند ؛ از او سختیم می آید که او می داند که نمی باید انداخت»
پس دستش را جدا کردند خنده ای بزد گفتند « خنده چیست؟» گفت « دست از آدمی بسته باز کردن آسانست مرد آن است که دست صفات که کلاه همت از تارک عرش در می کشد ، قطع کند» پس پایش ببریدند تبسمی کرد ، گفت : بدین پای سفر خاکی می کردم قدمی دیگر دارم که هم اکنون سفر هر دو عالم بکند اگر توانید آن قدم را ببرید .»
پس او دست بریده خون آلود بر روی در مالید تا هر دو ساعد و روی خون آلود کرد ، گفتند : چرا کردی ؟ گفت : خون بسیار از من برفت و دانم که رویم زرد شده باشد شما پندارید که زردی من از ترس است. خون در روی مالیدم تا در چشم شما سرخ روی باشم که گلگونه ( سرخاب ) مردان خون ایشان است.» گفتند اگر روی به خون سرخ کرد ساعد چرا آلودی؟ گفت « وضو سازم » گفتند چه وضو ؟ گفت در عشق دو رکعت است که وضوء آن درست نیابد الان به خون .»
پس چشمایش برکندند. قیامتی از خلق برآمد بعضی می گریستند و بعضی سنگ می انداختند ، پس گوش و بینی بریدند و ... پس زبانش ببریدند و نماز شام بود که سرش بریدند و در میان سربریدن تبسمی کرد و جان داد.
***
بایزید گفت : چون او را دار زدند . دنیا بر من تنگ آمد . برای دلداری خویش شب تا سحر زیر جنازه بر دار آویخته اش نماز کردم . چون سحر شد و هنگام نماز صبح هاتفی از آسمان ندا داد . که ای بایزید از خود چه می پرسی ؟ پاسخ دادم : چرا با او چنین کردی ؟ باز ندا آمد : او را سری از اسرار خود بازگو کردیم . تاب نیاورد و فاش ساخت . پس سزای کسی که اسرار ما فاش سازد چنین باشد.
***
از شعر های حلاج:
همپیاله ی من
ستم روا نمی دارد.
مرا نوشاند آنگونه که خود می نوشد؛
بسان میزبان با میهمان
وقتی که پیاله گشت،
تیغ و زیرانداز چرمی آوردند
این سزاوار کسی که در تابستان با اژدها شراب می نوشد.
***
من آنم که دوستش دارم و آنکه دوستش دارم من است
ما دو جانیم که در یک تن درآمده ایم
چون در من نگری او را نگریسته ای
و چون در او نگری ما هر دو را دیده ای
***
منسوب به اوست :
در شب تاریک
اگر که نتوانی شوی خورشید
لااقل مهتابی باش!
و اگر نتوانی شوی مهتاب
لااقل آن کرمک شب تاب باش!
برگرفته از سایت محمدکویر

هیچ نظری موجود نیست: