۱۳۸۸ اردیبهشت ۵, شنبه

تهيدست



تهيدست.

دختري خرد به مهماني رفت
در صف دخترکي چند خزيد

آن يک افگنده بر ابروي گره
وين يکي جامه به يک سوي کشيد

اين يکي وصله زانوش بنمود
وان به پيراهن تنگش خنديد

آن ز ژوليدگي مويش گفت
وين ز بيرنگي رويش پرسيد

گر چه آهسته سخن مي گفتند
همه را گوش فرا داد و شنيد

گفت: خنديد به افتاده ، سپهر
زان شما نيز به من مي خنديد؟

ز که رنجد دل فرسوده من
بايد از گردش گيتي رنجيد

چه شکايت کنم از طعنه خلق
به من از دهر رسيد آنچه رسيد

نيستيد آگه ازين زخم ، از آنک
مار ادبار ، شما را نگزيد

درزي مفلس و منعم نه يکي است
فقر از بهر من اين جامه بريد

مادرم دست بشست از هستي
دست شفقت بر سر من نکشيد

شانه ي موي من ، انگشت من است
هيچکس شانه برايم نخريد

تلخ بود آنچه به من نوشاندند
مي تقدير ، ببايد نوشيد

خوش بود بازي اطفال وليک
هيچ طفليم به بازي نگزيد

بهره از کودکي آن طفل چه برد؟
که نه خنديد و نه جست و نه دويد

جامه ي سبز مرا بند گسست
موزه سرخ مرا ، رنگ پريد

جامه عيد نکردم در بر
سوي گرمابه نرفتم ، شب عيد

اين ره و رسم قديم فلک است
که توانگر ز تهيدست بريد

خيره از من نرميديد شما
هر که آفت زده اي ديد رميد

به نويد و به نوا طفل خوشست
من چه دارم ز نوا و ز نويد

کس به رويم در شادي نگشود
آنکه در بست ، نهان کرد کليد

دوش تا صبح توانگر بودم
زان گهر ها که ز چشمم غلطيد

مادري بوسه به دختر مي داد
کاش اين درد به دل مي گنجيد

من کجا بوسه ي مادر ديدم
اشک بود آنکه ز رويم بوسيد

خرم آن طفل که بودش مادر
روشن آن ديده که رويش مي ديد

مادرم گوهر من بود ز دهر
زاغ گيتي ، گهرم را دزديد
**********************************
با چند هزارتومان در بهسازي آسايشگاه كهريزك سهيم شويد و شادي درونيتان را افزون كنيد

هیچ نظری موجود نیست: