۱۳۸۹ دی ۴, شنبه

کودک و خدا -- تقدیم به مادرهای جهان

تقدیم به مادران جهان

*کودکی که آماده تولد بود نزد خدا رفت و از او پرسید: “می‌گویند فردا شما مرا
به زمین می‌فرستید، اما من به این کوچکی و بدون هیچ کمکی چگونه می‌توانم برای
زندگی به آنجا بروم؟”***

*خداوند پاسخ داد: “از میان تعداد بسیاری از فرشتگان، من یکی را برای تو در نظر
گرفته‌ام. او از تو نگهداری خواهد کرد.” اما کودک هنوز مطمئن نبود که می‌خواهد
برود یا نه: “اما اینجا در بهشت، من هیچ کار جز خندین و آواز خواندن ندارم و
اینها برای شادی من کافی هستند.”*

*خداوند لبخند زد: “فرشته تو برایت آواز می‌خواند، و هر روز به تو لبخند خواهد
زد . تو عشق او را احساس خواهی کرد و شاد خواهی بود.”*

*کودک ادامه داد: “من چطور می توانم بفهمم مردم چه می‌گویند وقتی زبان آنها را
نمی دانم؟”*

*خداوند او را نوازش کرد و گفت: “فرشتة تو، زیباترین و شیرین‌‌ترین واژه‌هایی
را که ممکن است بشنوی در گوش تو زمزمه خواهد کرد و با دقت و صبوری به تو یاد
خواهد داد که چگونه صحبت کنی.”*

*کودک با ناراحتی گفت: “وقتی می‌خواهم با شما صحبت کنم، چه کنم؟”*

*اما خدا برای این سؤال هم پاسخی داشت: “فرشته‌ات، دستهایت را درکنار هم قرار
خواهد داد و به تو یاد می‌دهد که چگونه دعاکنی.”*

*کودک سرش رابرگرداند وپرسید: “شنیده‌ام که در زمین انسانهای بدی هم زندگی
می‌کنند. چه کسی از من محافظت خواهد کرد؟”*

*- “فرشته‌ات از تو محافظت خواهد کرد، حتی اگر به قیمت جانش تمام شود.”*

*کودک با نگرانی ادامه داد: “اما من همیشه به این دلیل که دیگر نمی‌توانم شما
راببینم، ناراحت خواهم بود.”*

*خدواند لبخند زد و گفت: “فرشته‌ات همیشه درباره من با تو صحبت خواهدکرد و به
تو راه بازگشت نزد من را خواهد آموخت، گر چه من همیشه درکنار تو خواهم بود.”*

*در آن هنگام بهشت آرام بود اما صداهایی از زمین شنیده می‌شد. کودک می‌دانست که
باید به زودی سفرش را آغاز کند.*

*او به آرامی یک سؤال دیگر از خداوند پرسید: “خدایا ! اگر من باید همین حالا
بروم لطفاً نام فرشته‌ام را به من بگویید.”*

*خداوند شانه او را نوازش کرد و پاسخ داد: “نام فرشته‌ات اهمیتی ندارد. به
راحتی می‌توانی او را مادر صدا کنی.”*

 

هیچ نظری موجود نیست: