۱۳۸۹ دی ۲۵, شنبه

آخرین کلمات ...


به هنگام مرگ اغلب مردم کلماتی ادا می کنند و این آخرین کلمات برای بازماند گان ارزش و اهمیت بسیار دارد. «ادوارد لوکومت» تعداد زیادی از آنها را جمع آوری کرده و در کتابی به نام فرهنگ آخرین کلمات منتشر ساخته است. در زیربه بخش کوتاهی از این فرهنگ اشاره می شود :

نیوپولد دوم پادشاه بلژیک: «چه داغ شده ام ...»
مادام ژان رکامیه(برپا کننده ی سالن های ادبی): «دوباره یکد یگر را ملاقات خواهیم کرد!»
چارلز داروین: «کمترین ترسی از مرگ ندارم.»
جرج واشنگتن :«خوب است!»
کلارا بارتن: «بگذارید بروم، بگذارید بروم! »
دومینیک بوهورز (متخصص دستور زبان): «من در شرف مردن هستم، یا من دارم می میرم. هر دو بیان درست است !»
فیلیپ هنری: «ای مرگ کجایی؟» 
بریکام یانگ: «بهتر شدم ...»
ژوزف دووین: «خوب، من پنج سال آنها را تحمیق کردم !»
لوسی لارکوم : « آزادی!»
توماس چامرز(مرد مذهبی اسکاتلند): «لازم نیست شما پی طبیب بفرستید. من او را هم اکنون خواهم دید.»
امیلی برونته(نویسنده) : «عمیقا ً و کاملاً ... »   (از او پرسیده بودند که آیا قادر است به خواب رود؟)
مورآس: (مور آس هنرمند فرانسوی پس از احتضاری طولانی در گذشت و در این حال بود که این سخنان را به زبان آورد): «حتا به مرگ هم نمی شود اطمینان کرد !»
لویی میشل(سیاستمدار): «چه سرد شده ام ...»
 و در مورد آخرین سخن جامی شاعر نام آور ایرانی در «رساله ی مولانا رضی الدین عبدالغفور» اینگونه آمده است:
«... در صباح جمعه ... از حرکت نبض ایشان در چاشتگاه آثار ارتحال به دارالقرار ظاهر گشت ... چون لحظه ای برآمد، ناگاه حضرت ایشان فرمودند که «هم چنین! » بر وجهی که گویا ایشان را کسی از چیزی خبر داد.»
و آخرین سخن مولانا جلال الدین در آخرین غزل وی متجلی شده است. درمورد سرایش این غزل ِ آخرین در مناقب العارفین چنین آمده است:
«حضرت مولانا جلال الدین به بستر درافتاده بود. بهاء ولد، فرزند مولانا در خدمت پدر بیمار خویش بود و بیداری بسیار کشیده و بسیار ناتوان گشته بود و همواره بر بالین پدر می گریست و جامه ها پاره می کرد. در شب موعود حضرت مولانا به او فرمود: بهاء الدین من خوشم ... تو برو سری بر بالین بنه و کمی بیاسا! چون سلطان ولد روانه شد او این غزل را فرمود و حسام الدین چلپی می نوشت و اشک می ریخت ...

رو سر بنه به بالین ، تنها مرا رها کن !
ترک من خراب شبگرد مبتلا کن!

ماییم و موج سودا، شب تا به روز تنها
خواهی بیا ببخشا، خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو، هم در بلا نیفتی
بگزین ره سلامت، ترک ره بلا کن

خیره کشی است ما را، دارد دلی چو خارا
بکشد ،کسش  نگوید تدبیر خونبها کن

بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد
ای زرد روی عاشق تو صبر کن، وفا کن

دردی است درد مُردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم ، کاین درد را دوا کن

در خواب دوش پیری، در کوی عشق دیدم
با دست اشارتم کرد ، که عزم سوی ما کن

گر اژدها است بر ره، عشق است چون زمرد 
از برق این زمرد، هین دفع اژدها کن

بس کن که بیخودم من،  ور تو هنر فزایی
تاریخ بوعلی گو تنبیه بوالعلا کن

غزل 2039 دیوان شمس



هیچ نظری موجود نیست: