از «رابعه» سخن می گویم ...
«رابعه» دختر «کعب قُزداری» نخستین زن شاعر ایرانی است که چون ماه بدری بر تارک قرن چهارم می درخشد. سخن شاعرانه ی او بسیار گوارا و زلال است. افسوس که بیش از سه، چهار غزل و یکی، دو رباعی از او نمانده. اما همین کم هم پنجره ی گشاده ای است که جهان دیگری به خواننده می نماید. داستان زندگی رابعه که در جوانی به فرمان برادرش کشته شد، داستانی است شنیدنی که ضرب آهنگی محزون دارد.
رابعه از بزرگ زادگان بود و برادری «حارث» نام داشت و این حارث غلامی داشت که« بَکتاش» نامیده می شد . رابعه برخلاف اصالت و بزرگ زادگی دل به بکتاش غلام برادر سپرد و دلباخته ی او گردید، آنگونه که این عشق نافرجام آرام و قرار از او به سرقت برد. سر انجام راز خود را به بکتاش آشکار کرد و بکتاش نیز شیدا تر از او گفت که او هم از مدت ها پیش دل در گروی عشق رابعه داشته اما بخاطر فاصله های بسیار هرگز این دلاوری را در خود نمی یافته که عشقش را به او واگوید.
از آن پس عشق پنهانی آنان با شکوفه ی غزل های رابعه بهاران را به حسرت گذاشت. رابعه برای بکتاش شعر های دلنشین می سرود و بکتاش برای رابعه جان فدا می کرد . اما از آنجا که رنگ رخساره خبر می دهد از سّر درون، حارث به راز عاشقانه ی آن دو پی برد و چون آن را فاجعه ای ننگین می دانست، در صدد کشتن خواهر برآمد. اما از آن سو نیز چون تنها خواهر خود را بسیار دوست می داشت، از او خواست که نوع مرگش را خود برگزیند.
رابعه تقاضا کرد که وی را در حمّامی داغ رگ بزنند. همچنان کردند و او در آخرین لحظه های زندگی آخرین غزل های عشق را بر دیوارهای بخار گرفته ی گرمابه نوشت و هزاران افسوس که این واپسین احساس های شاعرانه به بهانه ی پاکدامنی و پرهیز شسته شد تا اصالت های خانوادگی را تاوان باشد.
چون بکتاش خبر مرگ رابعه را شنید با خنجر سینه خود را درید و به معشوقه پیوست.
از داستان رابعه اگر چه چیزی بیشتر از این نمانده، اما همین قدر هم نشان می دهد که زن ایرانی از روزگاران دور و دیر تا چه اندازه در عشق وفادار و بی نیرنگ بوده است :
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بیهوده نآمد سودمند
عشق دریایی، کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند ؟
عشق را خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید، باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و پندارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند ...
رابعه از بزرگ زادگان بود و برادری «حارث» نام داشت و این حارث غلامی داشت که« بَکتاش» نامیده می شد . رابعه برخلاف اصالت و بزرگ زادگی دل به بکتاش غلام برادر سپرد و دلباخته ی او گردید، آنگونه که این عشق نافرجام آرام و قرار از او به سرقت برد. سر انجام راز خود را به بکتاش آشکار کرد و بکتاش نیز شیدا تر از او گفت که او هم از مدت ها پیش دل در گروی عشق رابعه داشته اما بخاطر فاصله های بسیار هرگز این دلاوری را در خود نمی یافته که عشقش را به او واگوید.
از آن پس عشق پنهانی آنان با شکوفه ی غزل های رابعه بهاران را به حسرت گذاشت. رابعه برای بکتاش شعر های دلنشین می سرود و بکتاش برای رابعه جان فدا می کرد . اما از آنجا که رنگ رخساره خبر می دهد از سّر درون، حارث به راز عاشقانه ی آن دو پی برد و چون آن را فاجعه ای ننگین می دانست، در صدد کشتن خواهر برآمد. اما از آن سو نیز چون تنها خواهر خود را بسیار دوست می داشت، از او خواست که نوع مرگش را خود برگزیند.
رابعه تقاضا کرد که وی را در حمّامی داغ رگ بزنند. همچنان کردند و او در آخرین لحظه های زندگی آخرین غزل های عشق را بر دیوارهای بخار گرفته ی گرمابه نوشت و هزاران افسوس که این واپسین احساس های شاعرانه به بهانه ی پاکدامنی و پرهیز شسته شد تا اصالت های خانوادگی را تاوان باشد.
چون بکتاش خبر مرگ رابعه را شنید با خنجر سینه خود را درید و به معشوقه پیوست.
از داستان رابعه اگر چه چیزی بیشتر از این نمانده، اما همین قدر هم نشان می دهد که زن ایرانی از روزگاران دور و دیر تا چه اندازه در عشق وفادار و بی نیرنگ بوده است :
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بیهوده نآمد سودمند
عشق دریایی، کرانه ناپدید
کی توان کردن شنا ای هوشمند ؟
عشق را خواهی که تا پایان بری
بس که بپسندید، باید ناپسند
زشت باید دید و انگارید خوب
زهر باید خورد و پندارید قند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگ تر گردد کمند ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر