خر من از کره گی دم نداشت!
ریشه یابی ضرب المثل ها
این ضرب المثل در زمانی به کار می رود که شخصی در مورد مسأله ای ادعا کرده باشد، اما آنقدر پیش پایش مشکل سبز شده باشد که سرانجام از ادعای خود پشیمان گشته و همه چیز را انکار کند. داستان این زبانزد از این قرار است:
می گویند مردی خری را دید که در گل فرمانده بود و نمی توانست بیرون بیاید، پس به یاری صاحب خر شتافت، دم خر را گرفت تا از او را از گل بیرون آورد که ناگهان دم خر از جا کنده شد و صاحب خر شروع به داد و فریاد کرد که «دم خرم را کندی و یالله که من همین الان تاوان می خواهم!»
مرد بیچاره که آمده بود صواب کند و کباب شده بود، به قصد فرار از آن معرکه شروع به دویدن کردو چون کوچه بن بست بود و راه به جایی نمی برد، از ترس خودش را به درون خانه ای افکند. اتفاقا ً بانوی باردار آن خانه لب حوض نشسته بود و ظرف می شست، چون چشمش به مرد غریبه افتاد و آن هیاهو و غوغا را شنید، ترسید و در دم سقط جنین کرد. شوهر مرد از اتاق بیرون آمد و چون اوضاع و احوال را چنین دید، همراه با صاحب خر به قصد تعقیب مرد فراری شروع به دویدن کردند. مرد بیچاره که دیگر راه به جایی نمی برد از دیوار خانه ای بالا رفت و خودش را از آن بالا به درون حیاط انداخت ، غافل از اینکه پسر آن خانه ، پدر بیمارش را پایین دیوار خوابانده و خود به انتظار پزشک نشسته . مرد فراری درست بر سر بیمار فرود آمد و بیمار در جای بمرد. پس شخص پدر مرده هم با آن دونفر دیگر همراه شده و هر سه نفر به تاخت دنبال مرد فراری دویدند. مرد بیچاره که دیگر نمی دانست چه بکند، با شتاب می دوید که ناگهان به مردی یهودی برخورد کرد، یهودی به زمین افتاد، تکه ی چوبی در چشم راستش فرو رفت و کور شد، پس او هم کور و خون آلود با آن سه نفر دیگر همراه شد. مرد درمانده و بدبخت که از اینهمه بدبیاری به ستوه آمده بود، خود را به خانه ی پیش نماز شهر انداخت که «ای شیخ دستم به دامنت، مساعدتی نما!» اما ناگهان شیخ را دید که با زنی شوهردار به خلوت نشسته و به عیش و عشرت مشغول است.
چون شیخ رازش را فاش و خودش را رسوا دید، تصمیم گرفت که برای جلوگیری از این رسوایی به جانبداری از مرد بپردازد. پس اول از یهودی داستان را جویا شد و پرسید که از جان مرد چه می خواهد؟ یهودی جواب داد که این مسلمان یک چشم مرا کور کرده و من از او تاوان می خواهم. شیخ گفت:« تاوان مسلمان بر یهودی نصف است. بنابراین این مرد باید آن چشم دیگرت را هم کور کند تا بتوانیم یک چشم او را به قصاص درآوریم، آماده شو! »
یهودی که دید هم اکنون است که از نعمت بینایی بکلی محروم شود، شکایت خود را پس گرفت و پنجاه دینار هم جریمه داد و رفت.
بعد شیخ جوان پدر مرده را پیش خواند. او گفت: این مرد از بالای دیوار بلندی روی پدر من افتاده و او را کشته است و من خون بها می خواهم. شیخ گفت : «پدر تو بیمار بوده و ارزش جان بیمار نصف ارزش آدم سالم است، عادلانه این است که پدر او را زیر همان دیوار بخوابانیم و تو بر او فرود آیی، چنانکه نصف جانش را بستانی!»
جوانک صلاح کار را در این دید که مقداری پول بپردازد و از شکایت خود صرف نظر کند.
آنگاه نوبت به مردی رسید که زنش از وحشت سقط جنین کرده بود. شیخ نگاهی به او انداخت و گفت: « قصاص هنگامی شرعا ً جایز است که راه جبران بسته باشد. در حالی که زن تو زنده و این مرد نیز زنده است و تو باید زن خود را طلاق دهی و مدتی به این مرد بدهی تا جبران مافات شود. پس طلاق را آماده باش!»
مرد که تحمل اینهمه بی ناموسی را نمی توانست کرد، فغان برآورد و با شیخ به جدل برخاست که در همین زمان صاحب خر از جا برجست و به طرف در رفت. شیخ آواز داد که: « هی! بایست! اکنون نوبت توست!»
صاحب خر همچنان که می دوید گفت: « یا شیخ ، به خدایی که می پرستی خر من اصلا ً از کره گی دم نداشت!»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر