۱۳۹۱ مرداد ۲۳, دوشنبه

پادشاه و اسیر

باب اول در سیرت پادشاهان
حکایت 1


پادشاهی را شنیدم که به کشتن اسیری اشارت کرد، بیچاره در آن حالت نومیدی به زبانی که داشت ملک را دشنام دادن گرفت و سقط گفتن که گفته­اند هرکه دست از جان بشوید هرچه در دل دارد بگوید.

وقت ضرورت چو نماند گریز        دست بگیرد سر شمشیر تیز

مَلــَک پرسید : «این اسیر چه می­گوید ؟»
یکی از وزیران نیک محضر گفت : ای خداوند همی­گوید : «والکاظمین الغیظ و العافین عن الناس»
ملک را رحمت آمد و از سر خون او درگذشت.
وزیر دیگر که ضد او بود گفت : «ابنای جنس ما را نشاید در حضرت پادشاهان جز راستی سخن گفتن. این ملک را دشنام داد و ناسزا گفت.»
ملک روی ازین سخن درهم آمد و گفت : «آن دروغ پسندیده­تر آمد مرا زین راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود و بنای این بر خبثی.»
چنانکه خردمندان گفته­اند : «دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز»

هر که شاه آن کند که او گوید         حیف باشد که جز نکو گوید

و بر پیشانی ایوان کاخ فریدون شاه، نبشته بود :

جهان ای برادر نماند به کس          دل اندر جهان آفرین بند و بس
مکن تکیه بر ملک دنیا و پشت        که بسیار کس چون تو پرورد و کشت
چو آهنگ رفتن کند جان پاک          چه بر تخت مردن چه بر روی خاک
 

هیچ نظری موجود نیست: